رمان عشق حقیقی P5
بزن ادامه
سه ماه بعد ...
م: وایی آدرین باورم نمیشه امروز عروسیمونه
م: بعد این همه دنگ و فنگ بالاخره عروسیمون شد
آ: بله پس چی دیدی زمان چه زود میگذره
م: اوهوم خب دیگه برین داخل تالار
#مرینت
رفتیم وارد تالار شدیم کلی کل کشیدن
لیلیلیلیلیلیلیلیلییلیللیلیللی
آل : مرینت دوسش داری ؟
م: آلیا این چه سوالیه ؟ دوسش نداشتم ازدواج میکردم ؟😑🙄
آل : نمیدونم چه فکری کردم
یک ماه بعد از عروسی
م : چرا انقد چاق شدم من که از لواشک متنفر بودم شدم عاشق لواشک من چمه برم دکتر ببینم چم شده
# مرینت
رفتم بیمارستان
وایی یادم رفته بود امروز جمعست
دوباره برگشتم خونه
آ: مرینت کجا بودی ؟
م: رفته بودم بیمارستان نمیدونم چرا چند روزه چاق شدم
آ : امروز که تعطیله
م : رفتم باز برگشتم(پرانتز نویسنده : یاد اون تبلیغه افتادم . میری میگردی ولی برمیگردی)
م : فردا باز میرم ببینم چم شده
آ : باشه عشقم ❤
م : بایی
#مرینت
شنبه شد و رفتم بیمارستان
آزمایش دادم و حوابش همون موقع حاضر شد
پرستار : تبریک میگم شما حامله اید 🥰
م : چیییی من حاملم ؟؟ چند ماهشه سریع بگوو
پرستار : خودتون ببینید
#مرینت
من حامله بودم اونم ۴ هفته
سریع زنگ زدم به آدرین
م : آدرین ...
آ : بله مرینت
م : من حاملم
خب تمامید باییی
لایک و کامنت فراموش نشهه