رمان عشق حقیقی P5

𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 · 1402/07/25 19:33 · خواندن 2 دقیقه

بزن ادامه

سه ماه بعد ... 

م: وایی آدرین باورم نمیشه امروز عروسیمونه 

م: بعد این همه دنگ و فنگ بالاخره عروسیمون شد

آ: بله پس چی دیدی زمان چه زود میگذره

م: اوهوم خب دیگه برین داخل تالار 

#مرینت

رفتیم وارد تالار شدیم  کلی کل کشیدن

لیلیلیلیلیلیلیلیلییلیللیلیللی

آل : مرینت دوسش داری ؟

م:  آلیا این چه سوالیه ؟ دوسش نداشتم ازدواج میکردم ؟😑🙄

آل : نمیدونم چه فکری کردم 

یک ماه بعد از عروسی

م : چرا انقد چاق شدم من که از لواشک متنفر بودم شدم عاشق لواشک من چمه برم دکتر ببینم چم شده

# مرینت

رفتم بیمارستان 

وایی یادم رفته بود امروز جمعست 

دوباره برگشتم خونه 

آ: مرینت کجا بودی ؟

م: رفته بودم بیمارستان نمیدونم چرا چند روزه چاق شدم

آ : امروز که تعطیله

م : رفتم باز برگشتم(پرانتز نویسنده : یاد اون تبلیغه افتادم . میری میگردی ولی برمیگردی)

م : فردا باز میرم ببینم چم شده

آ : باشه عشقم ❤

م : بایی

#مرینت

شنبه شد و رفتم بیمارستان

آزمایش دادم و حوابش همون موقع حاضر شد 

پرستار : تبریک میگم شما حامله اید 🥰

م : چیییی من حاملم ؟؟ چند ماهشه سریع بگوو 

پرستار : خودتون ببینید

#مرینت 

من حامله بودم اونم ۴ هفته

سریع زنگ زدم به آدرین

م : آدرین ...

آ : بله مرینت 

م : من حاملم 

 

 

خب تمامید باییی

لایک و کامنت فراموش نشهه