رمان عشق حقیقی P4
عام بعضی عا خوندن برای اونایی که نخوندن گذاشتم
در این پارت گذشت زمان خواهیم داشت
#مرینت (از زبان مرینت)
#آدرین (از زبان آدرین)
# مرینت
زنگ زدم به مامانم
بیب بیب بیب بیب (پرانتز نویسنده : جرررر😂)
+سلام مرینت
_ سلام مامان کجایی؟
+ با بابات اومدیم شیلنگ جارو برقی بگیریم (پرانتز نویسنده :فک کردم ایران زندگی میکنن)
_میخوام یه چیزی بگم
+ میدونم مرینت داستان همین آدرین که آلیا توی وبلاگ گذاشته درسته ؟
_ آره مامان
+ ازت عصبانی نیستم میدونی چرا ؟
_ چرا ؟ بابا چی ؟
+ نه باباتم نیست چون قرار بود منو بابات از پاریس بریم توی همین فکر بودیم که توی وبلاگ رو دیدیم
_ من رو دستتون مونده بودم آیا ؟😑
+ بله 😌 بابات خوشحال شد
_ خدایا خداروشکر (پرانتز نویسنده :یاد آهنگ هایده افتادم : خدایا خدایااا )
+ خب کاری نداری خدافظ
_ خدافظ
آ : چیشد کجا بودن ؟
م: رفته بودن شیلنگ جارو برقی بگیرن
آ : ...
م : بابام راضی بود
آ : چیییی اینکه خیلی خوبه
م : الان میان با بابام صحبت میکنیم
یک ربع بعد
بابا : مرینت سلام
# مرینت
سرمو گرفتم پایین گفتم : س..س..سلام
اومد بقلم کرد و گفت من مشکلی ندارم
منم بقلش کردم
رفتیم داخل خونه
*_ کیارو عروسی دعوت میکنی ؟
*_ پول جاهازت با قیمت الان ۹۰۰ هزار تومن (پرانتز نویسنده : بریم اونجا به صرفه تره)
*_برای سیسمونی بچت چه لباسی بگیریم ؟
ـ بابا به نظرت الان من حاملم 😑🙄
+ مرینت بابات فیلم ترکیه ای زیاد میبینه
_ معلومه
سه ماه بعد:
...
این پارت تموم شد تا پارت بعدی ۱۰ کامنت و ۲۰ لایک
بایی