رمان عشق حقیقی P4

𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 · 1402/07/24 15:36 · خواندن 2 دقیقه

عام بعضی عا خوندن برای اونایی که نخوندن گذاشتم

در این پارت گذشت زمان خواهیم داشت

 

#مرینت (از زبان مرینت)

#آدرین (از زبان آدرین)

# مرینت

زنگ زدم به مامانم 

بیب بیب بیب بیب (پرانتز نویسنده : جرررر😂)

+سلام مرینت

_ سلام مامان کجایی؟

+ با بابات اومدیم شیلنگ جارو برقی بگیریم (پرانتز نویسنده :فک کردم ایران زندگی میکنن)

_میخوام یه چیزی بگم 

+ میدونم مرینت داستان همین آدرین که آلیا توی وبلاگ گذاشته درسته ؟

_ آره مامان 

+ ازت عصبانی نیستم میدونی چرا ؟

_ چرا ؟ بابا چی ؟

+ نه باباتم نیست چون قرار بود منو بابات از پاریس بریم توی همین فکر بودیم که توی وبلاگ رو دیدیم

_ من رو دستتون مونده بودم آیا  ؟😑

+ بله 😌 بابات خوشحال شد 

_ خدایا خداروشکر (پرانتز نویسنده :یاد آهنگ هایده افتادم : خدایا خدایااا )

+ خب کاری نداری خدافظ

_ خدافظ

آ : چیشد کجا بودن ؟

م: رفته بودن شیلنگ جارو برقی بگیرن 

آ : ...

م : بابام راضی بود

آ : چیییی اینکه خیلی خوبه 

م : الان میان با بابام صحبت میکنیم 

یک ربع بعد 

بابا : مرینت سلام 

# مرینت 

سرمو گرفتم پایین گفتم : س..س..سلام

اومد بقلم کرد و گفت من مشکلی ندارم 

منم بقلش کردم 

رفتیم داخل خونه 

*_ کیارو عروسی دعوت میکنی ؟ 

*_ پول جاهازت با قیمت الان ۹۰۰ هزار تومن (پرانتز نویسنده : بریم اونجا به صرفه تره)

*_برای سیسمونی بچت چه لباسی بگیریم ؟ 

ـ بابا به نظرت الان من حاملم 😑🙄

+ مرینت بابات فیلم ترکیه ای زیاد میبینه 

_ معلومه

سه ماه بعد:

...

این پارت تموم شد تا پارت بعدی ۱۰ کامنت و ۲۰ لایک 

بایی