شوگر ددی مرموز من (۵)

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/07/18 00:14 · خواندن 2 دقیقه

پارت پنجم

... هانا روی کاناپه نشست. 

چشم هایش را کمی مالید، به شدت خسته بود. فقط چند ثانیه زمان لازم بود تا چشم هایش گرم شود و او به خواب فرو رود.

اما همسرش آمد و کنارش نشست:« وینی؟ وینی؟ حالت خوبه؟» 

هانا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:« آره عزیزم، خوبم... فقط خیلی خستم، باید هر چه زودتر بخوابم... راستی حال لورن چطوره؟ از مدرسه جدیدش راضیه؟» 

_« آره، اتفاقاً امروز داشتم باهاش در همین مورد صحبت میکردم، گفت خیلی خوشحاله و دوستای جدید پیدا کرده...» 

_« حواست خیلی بهش باشه... اگر هم چیزی لازم داشت، حتماً بهم بگو...» 

_« باشه عزیزم، ممنون...» 

هانا چشم هایش را بست. میخواست با تمام وجود خواب را در آغوش بگیرد، اما زنگ موبایلش اجازه نداد. 

او فوراً موبایلش را برداشت، شماره اداره پلیس بر آن افتاده بود. 

جواب داد.

مردی، سراسیمه از پشت خط به هانا گفت:« الو؟ الو؟ وینسنت کجایی؟ باید زود بیای اداره!» 

هانا با خستگی گفت:« بیخیال جفری، من الان حسابی خستم، میخوام یه کم بخوابم...» 

مرد گفت:« فراموشش کن، باید همین حالا بیای، یه دختر دیگه هم گم شده!...» 

 

          ++++++++++++++++++++++++++++++

 

جردن کلید را در قفل چرخاند، و در آپارتمانش را باز کرد. 

هیتومی با کنجکاوی سرک کشید و نگاهی به آپارتمان جردن انداخت.

بسیار زیبا بود.

کاغذ دیواری های سبز و آبی، چراغ های طلایی رنگ، دکوراسیون مدرن، و تابلو های فوق العاده زیبا؛ همه اینها بخشی از آن آپارتمان مجلل بود.

جردن گفت:« خجالت نکش... بیا تو.» 

هیتومی وارد شد و رفت روی یکی از مبل ها نشست. 

جردن بی درنگ وارد آشپزخانه شد. 

او از هیتومی پرسید:« چی میخوری واست بیارم؟» 

هیتومی که کمی معذب و خجالت زده شده بود، گفت:« هیچی... ممنون...» 

جردن گفت:« لطفاً اینقدر خجالتی نباش، بزار یه کم آبمیوه برات بیارم...»  

هیتومی که سخت کنجکاو بود، بلند شد و نگاهی به اطراف آپارتمان انداخت. 

نگاهی هم به درون اتاق ها انداخت. 

یک اتاق، اتاق خواب بود. یک اتاق هم مخصوص مطالعه بود. اما در یکی از اتاق ها بسته بود. 

هیتومی به آ امی در اتاق را باز کرد و نگاهی به درون آن انداخت... وسایل عجیبی در آن اتاق بود: شلاق، دستبند، زنجیر، طناب، انبر، لباس های چرمی و یک تخت مخصوص. 

هیتومی داشت با تعجب داخل اتاق را نگاه میکرد که ناگهان صدای جردن از پشت سرش گفت:« میبینم که اتاق شکنجه رو پیدا کردی...» 

 

 

 

« تا بعد »