ازدواج اجباری#42
لایکا بره بالا 🥺💔
اصلا حواشم نبود که نباید بدویم با حال بدی نشستم رو مبل و زدم زیر گریه نوشین با نگرانی اومد طرفم و گفت -چی شدی بهار؟تورو خدا چی شدی؟ -حالم......بده.....دارم میمیرم اخراش دیگه داد میزدم نوشین سریع رفت بالا و لباسام و اوردم و کمک کرد بپوشم بعدم زنگ زد به کامران و گفت حالم بد شده داره میبرتم بیمارستان اینقده سرعتش بالا بود که ترسیدم بزنه بکشتمون -بهار ببخشید همش تقصیر من بود اصلا حوصله نداشتم داشتم از درد میمردم تا رسیدیم بیمارستان سریع یه دکتر اومد بالا سرم وقتی فهمید حالم سریع پزشک مخصوص و پیجش کردن داشتم از درد به خودم میپیچیدم خانوم دکتره همونطور که داشت به من میرسید با نوشینم دعوا میکرد در باز شدو کامران و علی با عجله اومدن توپرستاری که اونجا بود بهشون اشاره کرد که بیرون باشن -همسرشم -شما باشین ولی اون اقا برن بیرون علی رفت بیرون کامران اومد طرفم و دستمو گرفت -چی شدی بهار؟خوبی؟ با گریه سرمو تکون دادم برگشت طرف نوشین که داشت بامن اشک میریخت -چی شد نوشین؟چرا حالش بد شد؟ -هیچی داشت میدویید دنبال من یهویی حالش بد شد کامران با عصبانیت گفت -خاک توسرت داشتین گرگم به هوا بازی میکردین؟یعنی با اون عقلت نمیفهمی زن حامله نباید بدوهه نوشین هق هقش بیشتر شد با گریه گفتم -تقصیر نوشین نیست ولش کن -خیلی خر به خدا بهار بعدم با ناراحتی اتاق و ترک کرد با بهت به رفتنش نگاه میکرد گریم بند اومده بود رو به نوشین گفتم -این چرا اینجوری کرد؟....