جانشین فصل 2 پارت 25

Tony Tony Tony · 1402/07/15 19:52 · خواندن 6 دقیقه

سلام دوستان عزیز  . من برگشتم !!!!! همین !!!!!! بیاید ادامه پارت رو بخونید ...

 

 روز بعد ... 

 

آدرین :

 

امروز از بیمارستان مرخص میشم ... در کنار خوشحالی مرخص شدن ترس یه چیز وحشتناک رو دارم ... اون فلش ... کاری ندارم با اینکه به جز نقشه راکتور داخل اون چه چیز وحشتناک دیگه ای بوده که تونی انفدر اسرار به محافظت ازش رو داشت ... اصلا سر در نمیارم ... توی فکر فرو رفته بودم که ... : 

  • مرینت : آدرین ؟ چیزی شده ؟
  • آدرین : نه ... مشکلی نیست فقط داشتم فکر میکردم ... 
  • مرینت : به چی ؟ 
  • آدرین : مهم نیست ... دکتر اومد ؟
  • مرینت :بله ! دکتر هم اومد ! دستور مرخصیت رو هم داد ! بیا این لباس ها رو بگیر و بپوش تا بریم !

بعد از پوشیدن لباس ها پدر هم اومده بود دنبالمون . سوار ماشین شدیم . قرار بود بریم خونه ولی وسط های راه اسرار های من شروع شد ... 

  • آدرین : پدر جان ! جان من بپیچ سمت ویلا خیلی مهمه !
  • گابریل : آدرین حرفش رو هم نزن که عصبانی ام !
  • آدرین : چرا ؟
  • گابریل : ... 
  • مرینت : ام ... ببخشید که مزاحم صحبت هاتون میشم ولی آقای اگرست ! میشه ما رو پیاده کنید ! من میخوام با آدرین تنها بیایم . یکم هم صحبت باهاش دارم ...
  • گابریل : من کی باشم که رو حرف عروس گلم حرف بزنم ... فقط دیر نکنید ها !!
  • مرینت : ممنون آقای اگرست ... 

بعد همون جا همون لحظه زد بغل خیابون و پیدامون کرد ... واقعا نمیدونم ! از دست من عصبانیه یا مرینت حرف زدنش فرق میکنه ؟؟؟

به هر حال وقتی پیاده شدیم ,  مرینت گفت : 

  • مرینت : آدرین ! یه تاکسی هم گرفتم . الآن میاد اینجا ! 
  • آدرین : چی شد !؟!؟!؟
  • مرینت : مگه نمیخواستی بری ویلا ؟
  • آدرین : خوشم میاد همسرم مثل خودم زبر و زرنگه !!!
  • مرینت : از شوهرم یاد گرفتم !!!

دلگرمی خاصی کل وجودم رو فرا گرفته بود ... احساس میکنم مرینت رو خدا جلوی من گذاشت ... با عشق بهش نگاه میکردم و مات صورتتش شده بودم که بعد از چند دقیقه گفت : 

  • مرینت : ماتت نبره ! تاکسی اومد !
  • آدرین : مگه میشه به زنی به زیبایی تو نگاه نکرد ؟
  • مرینت : آره عزیزم !!! همین که بشینی داخل تاکسی مجبوری به سمت جلو نگاه کنی نه من !

زدیم زیر خنده . به سمت ویلا حرکت کردیم . وقتی به نزدیکی ویلا رسیدیم پلیس محوطه رو کامل قرنطینه کرده بود ! وقتی رفتیم جلو ... 

 

مرینت : 

 

رفتیم جلو . ولی پلیس اجازه ورود هیچ کسی رو نمیداد تا اینکه یه نفر اومد جلو در گوش نگهبان یه چیزی گفت . اونم بهمون اجازه داد که وارد بشیم :

  • سلام آقای اگرست . من سرگرد ویلیام رابینسون , مسئول و فرمانده قرنطینه هستم . بیفرمایید داخل تا جا هایی که میخواید رو ببینید 

 چهره آدرین خیلی نگران بود . حق هم داشت . چیزی که تو اون فلش بود مطمعنا چیز خیلی مهمیه که اینطوری دنبالش بودن و استارک این شکلی اون ها رو رمز گذاری کرده بود . شاید کم کاری از ما بوده ! شاید ما توی حفاظت از اون فلش کم کاری کردیم ... ولی خب کی فکرش رو میکنه که از دوست رکب بخوره ... 

 

 

وقتی رسیدیم به ویلا با سرعت به سمت پاییین حرکت کردیم و به گاراژ رسیدیم . بدو بدو . به این سمت و اون سمت . وقتی وارد گاراژ شدیم : 

  • آدرین : آقای رابینسون ! لطفا به هرکسی که اینجاست بگید بره بیرون . اگه میشه خودتون هم از اینجا برید .
  • ویلیام : اممم . باشه ( و با صدای بلند ) خب بچه ها جلسه تمومه بیاید برید بیرون .. همگی .. بدوییید !!!! هی رابرت . اون رو بزار سر جاش ! 
    امر دیگه ای ندارید ؟
  • آدرین : ممنون . خیلی لطف کردید . 

و بعد خود سرگرد هم رفت بیرون آدرین رو به من کرد و گفت : 

  • مرینت ! زره آهنی همراهته ؟
  • مرینت : آره ! این چند روزه توی کیفم بود . حتی موقع خواب کیفم رو هم میزاشتم زیر سرم اونقدر که میترسیدم دست کسی بیفته .
  • آدرین : ممنونم از اینکه به فکر زره بودی ولی لطفا دفعه دیگه جایی غیر از کیفت بزار که حداقل غیر قابل پیش بینی تر باشه . مثلا مثل جایی که من فلش رو قاییم کردم . 

و بعد رفت به سمت یکی از کامپیوتر های داخل گاراژ . بدنه کناری رو باز کرد . فن پردازنده کامپیوتر رو برداشت اما با چیزی که رو به رو شد خیلی حال نکرد :

  • آدرین : مرینت , بدبخت شدیم . 
  • مرینت : نگو که ... 
  • آدرین : نه ! نیست !
  • مرینت : خب ! درباره جاهایی که میشه چیز میز قاییم کرد بدون اینکه کسی بهش شک کنه حرف میزدی !
  • آدرین : نه مرینت ... گند زدم . خیلی هم گنده زدم ... 

 

 

فردی ناشناس : 

 

بعد از اون اتفاقی که تو ویلای استارک افتاده سبات از بین رفته ... قبلا ها با یه مشت آدم بیشور و دله دزد طرف بودم . ولی الآن شده یه چیزی ! نا سلامتی من ابر قهرمانم و از شهر محافظت میکنم ولی این یکی یه مسئله پیچیده است ! به جای اینکه زور بیشتری داشته باشی باید از فکرت استفاده کنی ... 

 

بعد از اون اتفاق , مقدار دزدی ها از مکان های دولتی زیاد شده . یه بار از یه دانشگاه یه برد میکروسوییچ چند میلیون دلاری دزدیده شده ! یک بار دیگه از یه شرکت نرم افزاری یه برنامه چند میلیارد دلاری دزدیده شده . از یه شرکت دیگه چندین تن پالادیم و پلوتونیم غنی شده دزدیده شده ! این همه دزدی اونم با نقشه ! این کار کار یه گروه دله دزد نیست . معلومه یه دست بزرگ پشت پرده است ... ولی همش دارم به این فکر میکنم که دلیل این دزدی ها چیه ؟ 

 

توی هر کدوم از شرکت هایی که دزدی اتفاق افتاده ,  دزد ها یک چیز خاص رو دزدیدن ! مثلا توی اون دانشگاهی که برد چند میلیون دلاری رو دزدیدن چیز های با ارزش دیگه ای هم بود که بخواد دزدیده بشه ولی اون ها مستقیم رفتن سراغ یه چیز مشخص ... این میتونه یه دلیل قانع کننده برای این باشه که شاید هدف این افراد دزدی نیست ... چیزی بزرگ تر از یه دزدیه .

 

امروز توی ویلای استارک کل محوطه رو قرنطینه کردیم تا بفهمیم قضیه چیه . دنبال سر نخ گشتیم ولی چیزی پیدا نکردیم ... تا اینکه دیدم مهمون داریم ... مرد آهنی جدید با همسرش اومده تا ببینه توی ویلایی که دیگه توش زندگی نمیکنه چه اتفاقی افتاده . از اونجایی که احساس کردم اومده دنبال یه چیز خاص به یکی از فرمانده های عملیات گفتم که بره و مراقبشون باشه و خیلی ضایع رفتار نکنه . خودم هم خیلی سوسکی زیر نظرشون داشتم که ببینم دقیقا قضیه از چه قراره ... بعد از این که داخل اون کامپیوتر رو نگاه کردن دیگه چهره اون چهره قبلی نبود ... 

 

شرمنده دوستان عزیز بابت تاخیرم . راستش جوری شده که من امسال انتخاب رشته دارم و شاید از کنکور هم مهم تر باشه . به خواطر همین محدود شدم به روزی 1 ساعت استفاده از کامپیوتر . دیگه خودتون به بزرگیتون ببخشید . من به سختی این پارت رو آماده کردم . پس لطفا حمایت کنید و لایک و کامت یادتون نره چون باعث میشه خستگیم از تنم در بره .