ازدواج اجباری#41

Panis Panis Panis · 1402/07/13 20:32 · خواندن 1 دقیقه

:) 

دستش رفت سمت نایلون مشکیه که داد زدم -اون نه دستشو گذاشت رو قلبش و گفت -زهرمار روانی ترسیدم بعدم نایلون و برداشت و توشو نگاه کرد بعدم با چشایی که ازش شیطنت میبارید گفت -خوب میگفتی چیز ناموسی توش داری لعنتی چیکار میکنی با کامران بعدم لباسمو از توش در اورد و گفت -اوففففففففففف اونم قرمززززززززززززز سریع لباسو ازش گرفتم و یکی زدم تو سرش -پررررررررررررررووو -عروسک از همینام واسه کامران میپوشی؟ -نوشیییییییییییییییییییییی ن -خوب بابا حالا چرا میزنی! رفتم سمت کمدم و تمام نایلونارو گذاشتم توش نوشین دستمو گرفت و گفت -بیا بشین یکم باهم حرف بزنیم -وای نوشین میتونی یکاری واسم بکنی؟ -چی؟ -میخوام برم باران و ببینم میتونی ازکامران واسم اجازه بگیری؟تورو خدا سرشو تکون داد -نه بهار اینکارو نکن کامران باهات لج میوفته با التماس گفتم -خواهش میکنم نوشین با دیدن قطره اشکی که از چشم افتاد پایین بغلم کردو گفت -دیوونه گریه میکنی؟باشه بابا دختره لوس باهاش حرف میزنم با خوشحالی سرمو بلند کردمو گفتم -راست میگی؟ -اوهوم،ولی من یه راه بهتری سراغ دارم،مطمئنم جواب میده -چی؟ از جاش بلند شدو به طرف در حرکت کرد -یه دونه ازهمون لباس خوشگلات و واسش بپوشی و یکم عشوه بیای حله بعدم بلند زد زیر خنده و در رفت دنبالش دوییدم و گفتم -میکشمت نوشیییییییییییییییییییننن ننننننن دنباله هم کرده بودیم بعد چند دقیقه حالم بد شد اصلا حواشم نبود که نباید بدویم با حال بدی نشستم رو مبل و زدم زیر گریه نوشین با نگرانی اومد طرفم...