✉️ envelope ✉️ پارت آخرررررر

bahar:) bahar:) bahar:) · 1402/07/13 15:57 · خواندن 3 دقیقه

عه وا سلام.

بلاخره من امده ام وای وای 

راستی

این رمانم تموم شد..... آه منو تو گفتمان جر دادید . بفرمایید ادامه :)

 

8 سال بعد...

مرینت نفس عمیقی کشید.

و در کیک فروشی را باز کرد.

حالا او بالاخره یک کار برای خودش داشت !

 

 

 

برگشت به زمان حال ( یعنی ادرین و فیلیکس و اینا بزرگ شده بودن دیگه یادتونه که )

 

مرینت صندلی را عقب کشید و روی ان نشست.....اما ناگهان کسی صندلی اورا به جلو هدایت کرد.

سپس چرخید و رو به روی مرینت نشست.

اون ادرین بود....

مرینت لبخندی خجالتی زد و به فیلیکس که چشمک ریزی به ادرین میزد نگاه کرد.

مرینت تکه ای نان را از توی سبد در اورد و مشغول خوردن صبحانه شد.

ادرین لقمه اش را قورت داد و همان طور که نان دیگری برمیداشت گفت: خب... مرینت... اون شب تو بیمارستان چرا رفتی.؟

مرینت دست از خوردن برداشت.

ایا ادرین هنوزم ان شب را یادش بود؟

مرینت جرعه ای اب پرتقال نوشید و گفت: اوم.. نمیدونم .. یادم نیست....

ادرین از جواب او سرخورده شده بود. 

نکند مرینت دیگر اورا دوست نداشت؟!

اما دیگر نمیترسید. سرش را بالا گرفت و گفت: هنوزم دوستم داری؟!!!!!!!!!!!!!!

مرینت از سوال او شکه شد.

او عاشق ادرین بود اما نکند ادرین دیگر اورا دوست نداشته باشد؟

اما او دیگر نمیترسید.

سرش را به نشانه ی بله تکان داد و شاهد برق در چشمان ادرین شد....

ادرین دستش را در جیب شلوار نازکش کرد و گفت: شاید. زوده ولی من طاقت ندارم.

جعبه ای مربعی با پرز های سیاه را روی میز گذاشت و درش را باز کرد.

حلقه ای نقره ای در ان خودنمایی میکرد...

گفت: مرینت، با من ازدواج میکنی؟؟

دهان مرینت خشک شد.

چی میگفت؟

تصمیم گرفت چیزی نگوید و فقط انجام دهد.

از پشت میز صبحانه پاشد و دور میز چرخید و روبه روی ادرین ایستاد..

کارش درست بود؟ 

او این همه صبر کرده بود و حالا وقتش بود.

اشک در چشمانش را پاک کرد.

به سمت ادرین رفت و لب هایش را روی لب های ادرین قرار داد.

ادرین خوب میدانست این کار به معنای بله است و از روی خوشحالی لب های مرینت را محکم تر فشار داد.....

 

 

 

........1 ماه بعد..........

مرینت دامن پف دار سفیدش را لمس کرد و به فیلیکس که با کت و شلوار به او نگاه میکرد گفت: خوب شدم؟

فیلیکس لبخندی زد و گفت: عالی زن داداش.

مرینت قدم هایش را به سمت سالن برداشت...

( اقا دیگه من نمیدونم حرف های عاقد و اینا رو بلد نیستم خودتون یه چی بذارید اینجا )

مرینت بله ای محکم گفت و بدون وقفه لب هایش را روی لب های ادرین قرار داد....

 

---------5 سال بعد.-------- ( چقد هی میرم جلو :/ )

ادرین وارد پشت بام شد و در کنار مرینت که لبه ی پشت بام نشسته بود و به حیاط نگاه میکرد نشست.

گفت: خوبی عزیزم؟

مرینت لبخندی زد و سرش را روی شانه ی ادرین گذاشت..

-اره. خوبم. فقط ... داشتم به هوگو نگاه میکردم.... فکر کن... من و تو چقدر سختی کشیدیم؟ اما الان یه پسر موطلایی و چشم ابی داریم...

ادرین دستش را روی کمر مرینت گذاشت گفت: بالاخره، منو تو به هم رسیدیم .....

 

خب . شاید شروع داستان مرینت از یک نامه یا همون envelope شروع شد. اما پایان داستان او؟ کی میدونه؟ 

 

 

:)

 

 

 

تموم شد.

3050 کاراکتر

این رمان هم تموم شد... 

دوستون دارم.