Green eyes, the color of devil S2 P7

‌       starboy ‌ starboy ‌ starboy · 1402/07/11 22:34 · خواندن 2 دقیقه

ادامه؟

دستمو تو‌جیب کتم فرو بردم و یه نخ سیگار بین لبام گذاشتم، با فندکم روشنش کردم، همون فندک قدیمی که روش نوشته شده بود عوضی.
چشمامو بستم، با فکر کردن به دوهفته پیش سرم تیر میکشید.. تموم اون صحنه ها جلوی چشمم بود.  
وقتی دیدمش.. برای من خیلی دیر شده بود.. دیگه دیر شده بود تا ببوسمش.. چون یکی دیگه اونو بوسیده بود. دیر بود تا همه چیو بهش بگم.. چون یکی دیگه همه چیو بهش گفته بود. جداً دیر شده بود. برای همه چیز. چرا با یکی دیگه خوابیدم‌؟ تا راهشو از خودم جدا کنم. همونطور که اون راهمونو از هم جدا کرد. اگه با خودم روراست تر بودم، میتونستم داشته‌باشمش.. اما نبودم. مدام انکار کردم و انکار کردم دوستش دارم، بدتر از اون، فکر میکردم زمان همه چیو درست میکنه. اما اگه راجب عشق بود، زمان عشق رو نابود میکنه.. اون میره سراغ یکی دیگه.. و عاشقش میشه.. چرا گریه کرده بود؟ چرا گریه کرده بود وقتی یکبار هم به من اجازه بوسیدن لباشو نداد اما اون عوضی حرومزاده رو بوسید؟ چرا هیچوقت بهم گوش نکرد؟ چرا ازم نپرسید؟ همه چیزشو میدونستم و از همه چی خبر داشتم، اما اون هیچوقت ازم نپرسید.. کلی سوال تو ذهنم بود که هنوز ازش نپرسیده بودم و میدونستم جواب نمیده.. ناراحت بودم از اینکه مثل احمقا باهام رفتار کرده بود و بعد مچاله ام کرده بود. همون لحظه که بوسیده شدنش توسط یه مرد دیگه رو دیدم، حس کردم بین انگشتاش مچاله شدم.. 
به دیوار تکیه دادم و سیگارمو تو مشتم فشردم، تو دستم خاموش شد، نعره زدم، بلند نعره زدم و ته مونده سیگار رو پرت کردم، درحالی که موهامو تو مشتم گرفته بودم تو زمین افتادم، چرا های زیادی تو ذهنم بود که یکیشونم جواب نداشت.. کاش درک میکرد،کاش دردای منو میدید ، یا حداقل یبار تسکینم میداد و بخاطر دوست داشتنش ازم تشکر میکرد.. کاش یبار ازم میپرسید چرا سر زندگی کوفتیم همچین بلایی اوردم، سرمو رو زانوهام گذاشتم و پاهامو تو شکمم بغل کردم، احمق بودم، احمق.. به هربار که به اسم کوچیک صدام کرده بود و بغلم کرده بود فکر کردم، هربار که با اعتماد به نفس پوچم فکر کردم دوستم داره.. اما نداشت..
خودم رو بغل کردم و سرم رو به دیوار پشتم تکیه دادم، سردم بود.. اوایل ژانویه بود. چقدر احمق بودم که اول زمستون نصف شب از خونم اومده بودم بیرون. کاش حداقل سوییچ ماشینمو برمیداشتم... داشتم یخ میزدم..
انقدر تو ذهنم با خودم حرف زدم که از شدت خستگی خوابم برد..
"""""""""""
جمعه ۱۰ ژانویه ۲۰۲۰
نور سفیدی‌که توی چشمم میزد باعث شد چشمامو باز کنم.. چشمام تار میدید اما چیزی که میدید شکل های مبهم ابی و سفید بود، نور بقدری چشمم رو اذیت میکرد که باعث میشد نخوام چشمامو باز کنم، تکون دادن بدنم برام سخت بود
توی دستم سدزشی حس میکردم، سرم رو کمی کج کردم، بالشی که زیر سرم بود زیادی سفت بود ، ناله ارومی از بین لبام خارج شد
_ دکتر، دکتر!









پدرم سر این پارت درومد.

ببخشید دیر شد ذهنم خالی بود

۵۰ کامنت