💙Blue eyes💙

𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 · 1402/07/07 21:29 · خواندن 2 دقیقه

F2 P9

هعی

5 سال بعد~مارک اگرست♡

امروز من و اماندا پنج ساله شدیم دیشب که واسه خوابیدن داشتم میرفتیم تو کمد اون موقع 4ساله بودم وقتی که تو اون تاریکی تو تختخوابم چشم باز کردم یکدفعه انگار یه اجی مجی لاترجی خوندم و شدم پنج ساله قبلش چی؟ سه ساله بودم از اون قبل ترش هم دو ساله بودم قبل تر ترش هم یک سالم بود و قبل از اونم زیر صفر

ma: یعنی من زیر یه سال هم بودم؟ 

مامان کش و قوسی به خودش میده

m: هان؟ 

ma: اون بالا، تو اسمون بودم قبل از یک سال، منفی یک سال، منفی دوسال، منفی سه . . .؟ 

m: اوف نه، تو تا اون وقتی که پایین نبودی که شمارش شروع نشده بود

آماندا گفت: بعدش من و مارک، از اون بالا، از تو نورگیر سقف اومدیم پایین تا اون وقت که ما نبودیم تو همیشه تنخا و ناراحت بودی 

m: آخ آخ آخ، آره دقیقا 

مامان از روی تخت خم میشه و کلید برق رو میزنه همه چیز یکدفعه روشن میشه و من درست سر موقع چشم هام رو میبندم بعد بعد یواشکی یکی رو باز میکنم و بعد هم اون یکی رو 

m: آخ که نمیدونین چقدر گریه کردم اون قدر که همه اشک هام خشک شده بودن درست همین جا خوابیده بودم و مدام ثانیه شماری میکردم 

am: ثانیه میشمردی؟ چند ثانیه شد؟ 

m: اوه خیلی، شاید حتی میلیون ها ثانیه

am: نه اینجوری نگو درستش رو بگو

m: خب من که از اول همرو نشمردم حسابش درست تو دستم نیست 

ma: اون وقت روی تخم هایی که گذاشتی نشستی و نشستی و به خدا گفتی دلت هی گنده بشه؟ 

مامان لبخند زد و گفت: لگد هایی که به شکمم میزدین رو حس میکردم

am: به چی لگد می زدیم؟ 

m: به شکم من 

به اینجای حرف که میرسیم خندم میگیره 

ma: اوف، پس اینجوری بوده! تو شکمت بودم 

بعد مامان تیشرتش رو بالا میده و شکمش رو تکون تکون میده

m: اینجوری بود که فهمیدم اماندا و مارک قراره بیان تو این دنیا صبح که از خواب بیدار شدم یکهو از دل مامانی سر خوردین و افتادین بیرون با چشم های درشت و از حدقه دراومده قل خوردین و افتادین رو قالیچه 

نگاهی به قالیچه میکنم طرح های قرمز و مشکی و قهوه ای در هم تنیده شده بعد اون گوشه اش دوتا لکه بزرگ هم هست حتما همونیه که موقع تولدمون خودمون رو روش انداختیم