عشق پلاستیکی F2 P14
به خاطر اینکه طولانی شد پارت بعدی پارت پایانی هست
راستی...
میشه اینقدر تو گفتمانم پیامای چرت و پرت نفرستید
الکی الکی یه چیزی مینویسید که اصلا معنا نداره بعد برام میفرستید
شما بیکاریت میفرستید سقف گفتمان من پر میشه
پس لطبا اگر واقعا کارم دارید گفتمانم پیام بدید نه چرت و پرت
ممنون
ادرین*
چندروز میگذره و همه چیز آروم درحال رفت و آمد بود.
اما هنوزم دلشوره دنبالم میاد!
دائم با خودم میگفتم همه چیز تموم شده و نگران چی هستی!
ولی هیچ جوره نمیتونستم رفتار تو دادگاه سایمون رو قبول کنم!
همش جمله ای که گفت تو سرم میپیچید:"من برای گرفتن چیزی که میخوام اگر لازم باشه همه رو از سر راهم برمیدارم"
اگر تا این حد تشنه اون کارخونه هاست که خودشو برای گرفتن الیس وارد یه بازی تقلبی کرده طبیعتا اینقدر راحت با یه انتخاب پا پس نمیکشه!
_ادرین..
رفتم طبقه پایین.. مرینت داشت میز غذا رو آماده میکرد..
من_بشین من بقیشو میارم!
مرینت_اگر بشینم فسقلی شر همش تکون میخوره😂
الیس_اخ آخ پس از این داداش شرا میشه!
بهش یه نگاهی انداختم.. یاد اون روزی که مرینت برای انتشارات رفت و من با الیس تنها بودم افتادم.. تو ذهنم گفتم_والا خودت به تنهایی یه کشور رو حریفی😂
آلیس_مامان برای دسر ژله موزی درست کرده😋
من_این قدر موز نخور بچه!
الیس_خیلی خوشمزس خوب!(موز گرونه😑کم بخور😂)
من_لاقل یکم تنوع میوه جات بده یه پرتغالی چمدونم یه سیبی بخور!
مرینت_فقط. موز.. حالا واستا آقا آدرین دو روز دیگه باید جعبه ای بگیری😂
من_چرا؟
آلیس_چون داداشم موز دوست داره!
من_عجب!😂
نشستیم سر میز و شروع کردیم به غذا خوردن..
الیس به محض اینکه غذاش تموم شد رفت روی مبل نشست و تلویزیون رو روشن کرد.. بله طبق معمول سر این ساعت باب اسفنجی پخش میشد😅
سرمو انداختم پایین و ناخواسته بخاطر افکاری که داشتم با غذام بازی میکردم..
مرینت_چیزی شده؟...
من_نه.. چیزی نیست!
مرینت_بخاطر همون قضیه نگرانی نه؟
من_واقعا نمیدونم... یه چیزی این وسط درست نیست..
مرینت_خب اگر تو این حس رو داری حتما همینطوره!
من_نمیدونم چرا ولی حس میکنم این ماجرا حتی ربطی به الیس هم نداره!
مرینت_یعنی هدف اونا حتی الیس هم نبوده؟
من_نمیدونم. واقعا نمیدونم چی به چیه!
و سرم رو توی دستام گرفتم!
مرینت غذاش تموم شد، بشقابش رو توی دستش گرفت که بذاره توی سینک ظرفشویی.. اومد سمت من.. دستش رو روی شونم گذاشت!
مرینت_نگران نباش عزیزم.. همچی درست میشه!
لبخند آرومی زدم و بهش نگاه کردم..
امیدوارم درست بشه!
*سایمون*
_همه رو تو حالت آماده باش قرار بدین!..
_قربان همه چیز امادس!
من_خوبه خوبه.. در اولین فرصت کار رو تموم کنین!
.....
مرینت*
آدرین_من دارم میرم!
لباساشو پوشیده بود و داشت میرفت شیفت کار!
الیس_وقتی برگشتی میشه بریم دونات بخوریم؟
ادرین_باشه، هروقت برگشتم.. من و تو مامان میریم باهم دونات میخوریم!
من_تا اون موقع ماهم یکم خونه رو جمع میکنیم.. باشه؟
الیس_باشه!
من_کی میای؟
آدرین_تقریبا 7ویا8 ساعت دیگه😂
من_8ساعت نسبت به چندروز واقعا غنیمته!
ادرین_مراقب خودتون باشین.
و بعد از خونه رفت بیرون.. یکمی درد داشتم.. برای همین نشستم روی مبل کنار الیس و دوتا جغداش!
که صدای در زدن اومد.. با بدبختی بلند شدم و رفتم درو باز کردم.. میوکی بود.
من_سلام.. چیزی شده.؟
میوکی_نه چیزی نشده.. آدرین زنگ زد بهم گفت اگر بیمارم بیام پیشت!
از دست این افکار ادرین😂
میوکی اومد داخل.. دوتا چایی ریخت تا باهم بخوریم!
میوکی_شما چطوری خانوم کوچولو..
آلیس_مرسی خوبم.. بچه ها نیومدن؟
میوکی_نه عزیزم هردوتاشون درس داشتن!
من_مگه تعطیل نیستن؟
میوکی_مدرسه واسشون کلاس جبرانی گذاشته واسه همین!
من_اها!
میوکی_اسم فسقلی رو چی میخواین بزارین؟
من_نمیدونم.. الیس میخواد اسم داداشش رو انتخاب کنه😂
الیس با قیافه جدی گفت_پس چی!.. خواهرش قراره اسم داداش کوچولوش انتخاب کنه!
میوکی با تعجب_چی؟! مگه پسره؟!
من_اره بهت نگفته بودم😅
میوکی_تو دقیقا کی خبر چیزی رو ناگهانی نمیدی؟ 😑
چایی رو خوردم..و لیوان خالیم رو گذاشتم روی میز..
میوکی_خوب الیس میخوای اسمشو چی بزاری؟
آلیس_هنوز تصمیم نگرفتم..
میوکی خندید.. پاشدم و رفتم سر یخچال!
_چی میخوای؟
من_شیرینی میخوام!!!!.. وای چرا هیچ چیز شیرینی نداریم؟!!!
میوکی اومد سر یخچال_وای دختر داره میترکه یخچال؟!!
این همه قرقوروت و لواشک مال چیه؟!
_دیشب حوس ترشی کردم خوب... وای خدا!!!
میوکی با ترس_چیه ؟!درد داری؟!؟!
من_شیر کاکائو میخوام!!
میوکی_😅ادرین چی میکشه از دست تو!
یهو آلیس صدای کارتون رو کم کرد و گفت_خاله مامانم صبح زود بابارو بیدار کرد بره واسش آبمیوه بگیره!
میوکی با خنده_وجدانن همچین کاری کردی؟
من_باورت نمیشه اینقدر آبمیوه میخواستم که دلم میخواست گریه کنم!!!
میوکی_آدرین هم کله صبح رفت خرید؟!
من_نه بابا بیچاره روز قبلش کل فروشگاه رو بار کرد، من نمیدونستم آبمیوه داریم پاشد از یخچال واسم اورد😂
پشت هندوانه جعبه شیرینی به چشمم خورد.. با خوشحالی جعبه رو درآوردم و در یخچال رو بستم.
درشو که باز کردم یه دنیا تنوع داشت!
شیرینی نارنجک، چیزکیک، کاپ کیک، رولت😋❤️
میوکی_یا خدا!! مطمئنی پسره؟
من درحالی که دوتا شیرینی نارنجک تو هر دستم بود گفتم_اره بابا سه بار سونوگرافی رفتم😂
میوکی_معمولا وقتی پسر داشته باشی میلت به ترشیجات بیشتره😂
آلیس_مامان باز حالت بد میشه!
حتی این بچه هم به شکمو بودن من پی برد😂
حقیقتا بخاطر بارداری پرخوری نمیکردم آخه به بهانه همین قضیه میتونستم همه چیز بخورم دیگه آدرین هم هی بهم تیکه نمینداخت😁
صدای در اومد..
میوکی_مهمون داشتی؟
من_نه.. شاید همسرته!
میوکی_نه.. قرار نبود بیاد اینجا!
رفتم تا درو باز کنم...
سه تا مرد قد بلند بودن!
من_سلام.. شما؟
ادرین*
من_میشه پرونده هارو برام بیاری؟
_بله الان میارم!
سارا رفت بیرون تا واسم پرونده هارو بیاره.. بخاطر دست و پا چلفتی بودنش کسی به دستیاری نمیگرفتش ، برای همین نصیب من شد😂
تازه وارد بود و حدید یه روزه که وارد سازمان شده!
درحالی که یی چهل تا برگه رو بزور دستش گرفته بود و قهوه توی دست دیگش بود اومد سمت من.. و دقیقا زمانی که میخواست پرونده هارو رو میز بزاره لیوان قهوه رو چپه کرد روی میز!
سارا_اخ آخ من.. من واقعا شرمندم قربان! خودم سریع جمعش میکنم!
من_اشکالی نداره.. ولی به نظرت بهتر نیست اگر بجای اون سی یا چهل پرونده همون سه تا پرونده ای رو بیاری که خلاصه همه ایناست ؟ اینجوری هم کار من راحت تره هم خودت!
سارا که تازه متوجه حرف من شد با دستپاچگی گفت_ب ب ب بله! الان میارم!
و رفت بیرون..
داد زدم و گفتم_خانوم سارا این پرونده هایی که آوردی رو هم ببر خوب! 😂
دوباره اومد توی دفترم و اونارم برداشت!
با خودم گفتم_شانس بیاره مدیر گیرش نندازه!
امروز ماموریتی نداشتیم.. براهمینم مجبورم روی پرونده قتل یکی از مدیران شرکت حمل الماس کار کنم!
کسی به اسم "تام بکت".. همونطور که گفتم مدیر یکی از شرکت های حمل الماسه که اتفاقا خیلی تو کارش موفقیت داشته.. اما سه روز پیش جنازشو توی دفترش پیدا میکنن.. درحالی که یه گلوله به سرش زدن!
ازم خواستن که قاتل رو پیدا کنم.. ولی فعلا اجازه بررسی رو نداریم..
با ذره بین دنبال یه چیز مشکوک توی عکس میگشتم که سارا با کوبیدن در بهم دونتر از پروندم!
من_ترسیدم یکم آروم تر!!
سارا_ببخشید قربان داشتم میوفتادم!
پرونده هارو خواست بزاره رو میز و دقیقا برگه های اداری رو همونجایی گذاشت که قهوه هاش چپه شده بودن!!
من_این خدااا همش خیس شد که!!!
سارا_غ غ غلط کردم... رئیس تورو خدا به مدیر چیزی نگو!!!
انگشتام رو ردی پیشونیم گذاشتم و گفتم_چیزی نمیگم سارا.. برو یکم راه برو مغزت هوا بخوره!
چقد یه آدم میتونه آخه.... سربه هوا باشه!
از توی کشوی میزنم یه کپی مبهم و تار از همون برگه ها درآوردم!
چشمم به بیرون پنجره تو عکس افتاد.. خیلی مبهم بود اما شک ندارم اون ماشین مال سایمون چستره!
چون دقیقا روی درای ماشینش همون علامت اسب رو تاج بود!!
یعنی ممکنه قتل کار اون باشه؟
........
بعد چند ساعت کار کردن روی پرونده های مختلف رفتم خونه..
به طرز عجیبی خونه ساکت بود.. خوابیدن؟
رفتم داخل_من برگشتم.. آلیس.. مرینت؟
ولی هیچکس خونه نبود... توی کف اشپزخونه یه عالمه ظرف های شکسته بودو.. شیشه های در حیاط هم شکستن!!
با سرعت رفتم توی اتاق الیس!
به محض اینکه درو باز کردم یه کاغذ افتاد پایین.
کاغذ رو باز کردم... این... همون علامت چستره!!!....
واسه پارت بعد....
23 لایک❤
50 کامنت💬