عشقی به رنگ خون

K.M K.M K.M · 1402/07/06 14:56 · خواندن 2 دقیقه

سلام من کلارا هستم نویسنده جدید لطفا کلار صدام کنید من با تک پارتی شروع میکنم که بعدا کم کم رمان بنویسم.

برو ادامه

یه روز سخت کاری دیگه هم تمام شد اومدم خونه لباسامو عوض کردم رفتم سمت اتاقمو پریدم روی تخت گوشیمو برداشتم و باهاش ور رفتم.نیم ساعت بعد از روی تخت بلند شدمو به سمت آشپزخونه رفتم خیلی گرسنم بود.یه تیکه کیک برداشتم و رفتم تو اتاق تا بخورمش روی تخت نشستمو همینجور که میخوردم گوشیمو باز کردمو باهاش ور رفتم و نمیدونم کی خوابم برد 

دینگ ...

با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم و عین هر روز ساعت 7 صبح باید میرفتم سر کار. زنگ مال ساعت 6 بود همیشه اون ساعتا بیدار میشدم که تا ساعت 7 آماده باشم.زنگو قطع کردم.چیییییی!!!!ساعت 6 و 45 دقیقست.تند و تند آماده شدم و سوار ماشین شدم و به طرف محل کارم حرکت کردم.

توی بزرگ ترین بیمارستان نیویورک پرستار بودم (چیه انتظار داشتین دکتر باشه)اونجا یه دکتره فوق‌العاده هست که از نظر من از بقیه سر تره.یه رو بالاخره عظممو جذب کردمو رفتم طرفش به خونم دعوتش کردم اونم قبول کرد.سعی کردم جلوی اون بال در نیارم برم آسمون.

 

زینگگگگگگ.     صدای در بود.درو باز کردم دیدم خودشه با اون کت شلوار چقد جذاب تر بود.تو تایی مون اومدیم داخل و مشغول حرف زدن شدیم و رفتیم غذا خوردیم  بلند شد ازم تشکر کرد و گفت که دیگه باید بره منم تا دم در بدرقش کردم و ازش خدافظی کردم.

رابطمون خوب شده بود باهم میرفتیم پارک سینما

یه روز که داشتم قدم میزدم دیدمش خواستم برم سلام کنم که دیدم یه دختره دیگه پرید بغلشو باهم رفتن تو کافه گره کنان دویدم سمت خونه وارد اتاقم شدم نشستم یه گوشه از اتاق و گریم بدتر شد.

بعد اینکه حالم بهتر شد خون جلو چشمامو گرفت خشم کورم کرد به خاطر همین زینگ زدم بهش و خیلی عادی دعوتش کردم اونم بعد چند دقیقه رسید غذا هارو اوردم ولی غذای اون مسموم بود وقتی خوردش تلو تلو راه میرفت نشست رو مبل و به من گفت حالش خوب نیس و سرش گیج میره منم گفتم من دوست داشتم ولی تو بهم خیانت کردی.افتاد روی زمینو آروم چشماشو بست...

 

 

 

لایک و کامنت فراموش نشه😃🙂