ازدواج اجباری#38

Panis Panis Panis · 1402/07/04 23:36 · خواندن 2 دقیقه

بفرمایید 

  و واسش جوابمو فرستادم:-نه بابا تو از هیچی خبر نداری در کمال تعجبم جواب داد -اتفاقا من از همه چیز خبر دارم با تعجب سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم که بهم لبخند زد نوشین رو کرد طرف کامران و بهش گفت -کامران میشه جاتو باهام عوض کنی؟ -واس چی؟ -میخوام با بهار حرف بزنم -خوب ازهمونجا حرف بزن نوشین با حرص گفت -نمیخورمش پاشو بیا اینور کارش دارم کامرا بلند شدو جای نوشین نشست منم صورتمو کردم طرف نوشین -میدونم خیلی کنجکاوی ولی من از همون اول ازهمه چیز باخبر بودم خیلی به کامران اصرار کردم که با زندگی و ایندت بازی نکنه ولی گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو میزد،علی بهم گفته کامران باهات چیکارکرده و من دارم مامانبزرگ میشم بعدم دستش و گداشت رو شیکمم و بلند طوری که اون دوتام بشنون گفت -جوجوی خاله حالش چطوره؟ توجه کامران و علی بهم جلب شد کامران-تو اخر نه نه بزرگ این بچه ای یا خالشم -به توچه من اصلا همه کارشم -اوهوووو بشین بابا نوشین صورتشو برگردوند طرف من و گفت -وای که بچه ی شما چه جیگری بشه از خجالت سرمو انداختم پایین کامران-معلومه بچه ای که باباش من باشه چه هلویی درمیاد -یکم خودتو تحویل بگیر اگه بچه بخواد خوشگل بشه همه خوشگلیش و از بهار ارث میبره خداییش وقتی بهار و تو مراسم دیدم واقعا فکر کردم فرشتس خیلی خوشگل بود یهو بهش حسودیم شد بهش لبخندی زدم و رو به علی گفتم -علی این زنت خیلی اعتماد به نفسش پایینه ها کامران-اوه اوه این اعتماد به نفسش پایینه؟ندیدی حالا نوشین-هرچی باشه ازتوکه بهترم خودشیفته راستی بهاراین جوجوی من چند ماهشه؟؟؟؟ -دوماه و 3 روز -وای الهی قربونش برم کامران روبه نوشین کردو گفت -تازه ندیدی مامانش چه همه واسش لباس خریده نوشین با هیجان برگشت طرف من و گفت -راست میگه؟ سرمو تکون دادم و با ذوق گفتم -اره یه عالمه لباس خوشگل و کوچولو نوشین همینطوری قربون صدقه جوجوی من میرفت وقتی شام و اوردن دوباره کامران و نوشین جاهاشون و باهم عوض کردم شبش خیلی خوب بود موقع خداحافظی در خونه نوشین گفت فردا صبح میاد خونه لباسارو ببینه با خوشحالی گفتم -حتما بیا خوشحال میشم داشتم واسه خواب اماده شدم که دیدم کامران بالش به دست اومد تو اتاقم با تعجب بهش نگاه کردم که گفت -چیه؟