«شاهراه رستگاری» ۱۸
پارت ۱۸
... آماری گفت:« شوخیت گرفته؟ تو همچین کاری نمیکنی...»
آدرین پاسخ داد:« شرمنده آماری، اما ایندفعه کاملاً جدی هستم.»
آماری گفت:« آخه چی میخوای بهش بگی؟ چه حرفی واسهی گفتن هست؟»
آدرین گفت:« تو فقط ساکت بمون و ببین.»
آدرین به اتاق پدرش رفت و به او گفت:« پدر، من باید به خونه مرینت برم. دفتر ریاضیم دست اونه، میخوام ازش پس بگیرم.»
آقای آگراست به آدرین گفت:« بسیار خب پسرم. میتونی بری.»
آدرین فوراً سوار ماشین شد و به سمت نانوایی دوپن رفت...
... تام دوپن مشغول پختن تارت بود. او تارت های مختلف را آماده میکرد و آن ها را یکی پس از دیگری در تنور میگذاشت.
بوی انواع میوه ها و مارمالاد ها با بوی شیرینی تازه ترکیب شده بود و فضای مغازه را آکنده میکرد.
آقای دوپن زیر لب ترانه ای زمزمه میکرد و هر از گاهی هم از قمقه کنار دستش، جرعه ای مینوشید.
صدای زنگ در مغازه شنیده شد.
آقای دوپن بیلچه نان را کنار گذاشت و به سمت دخل چرخید و آماده خوش آمد گویی به مشتری تازه شد، اما با دیدن چهره آدرین، لبخند کوچکی زد و گفت:« آدرین! پسرم خیلی خوش اومدی!»
آدرین سر بهزیرانه گفت:« سلام آقای دوپن.»
آقای دوپن گفت:« الان مرینت رو صدا میزنم...»
آدرین مانع شد و گفت:« نه، نه، آقای دوپن، من با خودتون کار دارم...»
آقای دوپن خود را کمی به آدرین نزدیک کرد و با صدایی آهسته گفت:« چیزی شده پسرم؟ اتفاقی افتاده؟»
آدرین گفت:« نه؛ راستش از طرف یه نفر براتون یه پیغام دارم...»
آقای دوپن گفت:« ببخشید، یه لحظه...» او با سرعت تارت ها را از داخل تنور بیرون آورد و بر روی تخته گذاشت تا خنک شوند، سپس روی آنها کمی پودر قند پاشید و در همین حین از آدرین پرسید:« خب، بگو ببینم از طرف کی پیغام داری؟»
آدرین گفت:« آماری.»
خندهی آقای دوپن محو شد و او با حالتی کرخت، دست از کار کشید.
او با لحنی که حاکی از ناباوری بود، پرسید:« کی؟»
آدرین دوباره گفت:« آماری.»
آقای دوپن خود را بر روی صندلی فلزی پشت پیشخوان انداخت و پرسید:« چ... چه... چه پیغامی د... داری؟»
آدرین گفت:« از من خواسته که یه سوال از شما بپرسم.»
_« خب چرا خودش نیومد؟...»
_« گفت که شرم داره...»
_« پیغامشو لطفاً بگو.»
_« اون پرسید، چرا وِلِش کردین؟»
_« اوه خدای من... آدرین تو از کجا آماری رو میشناسی؟»
_« توی کلاس... کلاس... موسیقی با هم همکلاس بودیم...»
_« آدرین، اگه آماری رو دیدی، از طرف من بهش بگو که با تمام وجودم عاشقش هستم... و در جواب سوالش بگو، که وقتی بچه بود، مادرش مبتلا به شیزوفرنی شد، و من نمیدونستم باید چی کار کنم؛ هر روز زندگی سخت تر و سخت تر میشد، من کاملاً ناامید شده بودم، تا اینکه با مادر مرینت، سابین، آشنا شدم و تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم و یه زندگی جدید تشکیل بدم، اما این به این معنی نبود که آماری و مادرش رو فراموش کردم، نه! هرگز اون ها رو فراموش نکردم... شاید خود آماری ندونه، اما من هر ماه به حساب مادرش، پول واریز میکنم تا توی سختی زندگی نکنن ، و هر هفته هم به صورت مخفیانه به خیابون محل زندگیشون میرفتم تا بتونم آماری رو از دور ببینم...
میدونم که کارم اشتباه بوده و نباید آماری رو رها میکردم، اما اون موقع، این تنها کاری بود که به ذهنم رسید... اما حالا میخوام اشتباهمو جبران کنم...
آدرین! لطفاً برو و به آماری بگو بیاد پیش من! میخوام اون هم از این به بعد پیش من و خواهرش زندگی کنهه!»
آدرین سرش را پایین انداخت و به او گفت:« شرمندم آقای دوپن... امکانش نیست...»
آقای دوپن پرسید:« برای چی؟»
آدرین گفت:« نمیدونم چطور بگم... اما... چند روز پیش آماری با یک کامیون تصادف کرد و...»
اشک در چشمان آبی رنگ آقای دوپن حلقه زد و صورتش شدیداً سرخ شد، گفت:« خواهش میکنم نگو که...»
آدرین گفت:« متأسفم آقای دوپن، اون مُرده.»
پهنه صورت آقای دوپن از اشک خیس شد، او سر بزرگش را میان دو دست گرفت و هق هق گریه کرد.
آدرین ادامه داد:« این سوال رو چند وقت پیش از من پرسیده بود و ازم خواسته بود که بیام پیش شما و از شما بپرسم... راستش... احساس میکردم دِینی به گردنش دارم...»
سپس آقای دوپن را در آغوش گرفت و گفت:« باز هم متاسفم، تسلیت میگم...»
و از مغازه خارج شد...
« فعلاً »