«شاهراه رستگاری» ۱۸

AMIR AMIR AMIR · 1402/07/04 00:22 · خواندن 4 دقیقه

پارت ۱۸

... آماری گفت:« شوخیت گرفته؟ تو همچین کاری نمیکنی...» 

آدرین پاسخ داد:« شرمنده آماری، اما ایندفعه کاملاً جدی هستم.» 

آماری گفت:« آخه چی میخوای بهش بگی؟ چه حرفی واسه‌ی گفتن هست؟» 

آدرین گفت:« تو فقط ساکت بمون و ببین.»  

آدرین به اتاق پدرش رفت و به او گفت:« پدر، من باید به خونه مرینت برم. دفتر ریاضیم دست اونه، میخوام ازش پس بگیرم.» 

آقای آگراست به آدرین گفت:« بسیار خب پسرم. میتونی بری.» 

آدرین فوراً سوار ماشین شد و به سمت نانوایی دوپن رفت...

 

... تام دوپن مشغول پختن تارت بود. او تارت های مختلف را آماده میکرد و آن ها را یکی پس از دیگری در تنور می‌گذاشت. 

بوی انواع میوه ها و مارمالاد ها با بوی شیرینی تازه ترکیب شده بود و فضای مغازه را آکنده میکرد. 

آقای دوپن زیر لب ترانه ای زمزمه میکرد و هر از گاهی هم از قمقه کنار دستش، جرعه ای مینوشید. 

صدای زنگ در مغازه شنیده شد. 

آقای دوپن بیلچه نان را کنار گذاشت و به سمت دخل چرخید و آماده خوش آمد گویی به مشتری تازه شد، اما با دیدن چهره آدرین، لبخند کوچکی زد  و گفت:« آدرین! پسرم خیلی خوش اومدی!» 

آدرین سر به‌زیرانه گفت:« سلام آقای دوپن.» 

آقای دوپن گفت:« الان مرینت رو صدا میزنم...» 

آدرین مانع شد و گفت:« نه، نه، آقای دوپن، من با خودتون کار دارم...» 

آقای دوپن خود را کمی به آدرین نزدیک کرد و با صدایی آهسته گفت:« چیزی شده پسرم؟ اتفاقی افتاده؟» 

آدرین گفت:« نه؛ راستش از طرف یه نفر براتون یه پیغام دارم...» 

آقای دوپن گفت:« ببخشید، یه لحظه...» او با سرعت تارت ها را از داخل تنور بیرون آورد و بر روی تخته گذاشت تا خنک شوند، سپس روی آنها کمی پودر قند پاشید و در همین حین از آدرین پرسید:« خب، بگو ببینم از طرف کی پیغام داری؟» 

آدرین گفت:« آماری.» 

خنده‌ی آقای دوپن محو شد و او با حالتی کرخت، دست از کار کشید. 

او با لحنی که حاکی از ناباوری بود، پرسید:« کی؟» 

آدرین دوباره گفت:« آماری.» 

آقای دوپن خود را بر روی صندلی فلزی پشت پیشخوان انداخت و پرسید:« چ... چه... چه پیغامی د... داری؟» 

آدرین گفت:« از من خواسته که یه سوال از شما بپرسم.» 

_« خب چرا خودش نیومد؟...»

_« گفت که شرم داره...» 

_« پیغامشو لطفاً بگو.» 

_« اون پرسید، چرا وِلِش کردین؟» 

_« اوه خدای من... آدرین تو از کجا آماری رو میشناسی؟» 

_« توی کلاس... کلاس... موسیقی با هم همکلاس بودیم...» 

_« آدرین، اگه آماری رو دیدی، از طرف من بهش بگو که با تمام وجودم عاشقش هستم... و در جواب سوالش بگو، که وقتی بچه بود، مادرش مبتلا به شیزوفرنی شد، و من نمیدونستم باید چی کار کنم؛ هر روز زندگی سخت تر و سخت تر میشد، من کاملاً ناامید شده بودم، تا اینکه با مادر مرینت، سابین، آشنا شدم و تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم و یه زندگی جدید تشکیل بدم، اما این به این معنی نبود که آماری و مادرش رو فراموش کردم، نه! هرگز اون ها رو فراموش نکردم... شاید خود آماری ندونه، اما من هر ماه به حساب مادرش، پول واریز میکنم تا توی سختی زندگی نکنن ، و هر هفته هم به صورت مخفیانه به خیابون محل زندگیشون میرفتم تا بتونم آماری رو از دور ببینم...

می‌دونم که کارم اشتباه بوده و نباید آماری رو رها میکردم، اما اون موقع، این تنها کاری بود که به ذهنم رسید... اما حالا میخوام اشتباهمو جبران کنم...

آدرین! لطفاً برو و به آماری بگو بیاد پیش من! میخوام اون هم از این به بعد پیش من و خواهرش زندگی کنهه!» 

آدرین سرش را پایین انداخت و به او گفت:« شرمندم آقای دوپن... امکانش نیست...» 

آقای دوپن پرسید:« برای چی؟» 

آدرین گفت:« نمی‌دونم چطور بگم... اما... چند روز پیش آماری با یک کامیون تصادف کرد و...» 

اشک در چشمان آبی رنگ آقای دوپن حلقه زد و صورتش شدیداً سرخ شد، گفت:« خواهش میکنم نگو که...» 

آدرین گفت:« متأسفم آقای دوپن، اون مُرده.» 

پهنه صورت آقای دوپن از اشک خیس شد، او سر بزرگش را میان دو دست گرفت و هق هق گریه کرد. 

آدرین ادامه داد:« این سوال رو چند وقت پیش از من پرسیده بود و ازم خواسته بود که بیام پیش شما و از شما بپرسم... راستش... احساس میکردم دِینی به گردنش دارم...» 

سپس آقای دوپن را در آغوش گرفت و گفت:« باز هم متاسفم، تسلیت میگم...» 

و از مغازه خارج شد...

 

 

« فعلاً »