Beautiful love part 20

🖤💜Linda 🖤💜Linda 🖤💜Linda · 1402/07/02 00:13 · خواندن 3 دقیقه

The last part 

سلام بچه ها چطورین امیدوارم عالی باشید خب برید ادامه این پارت هم پارت آخر هست بعد از این رمان هم یه رمان میراکلسی داریم که بیشتر در مورد شیپ مریکت هست

 

بعد از سقوط افتادم تو یه جای مرتفع منم خیلی از ارتفاع میترسم یهو یه صدا گفت 

فقط یه قدم دیگه مونده باید از اینجا بپری 

 

چرا باید اینکار رو بکنم ؟ 

 

چون این همون کاری هست که ازش می ترسی و انگار هیچوقت توی زندگیت حاضر نیستی اینکار رو بکنی 

 

شما ها همتون خیلی رو مخ هستین میدونی چه کارایی کردم تا به اینجا رسیدم ‍؟

 

ربطی به من نداره به هر حال تو باید اینکار رو بکنی ۱۰ دقیقه هم بیشتر فرصت نداری وگرنه هیچوقت نمیتونی برگردی جایی که می خوای هیچوقت نمیتونی پیش دوستت برگردی یا برگردی پیش خانوادت اگه به ترس خودت غلبه نکنی نمیتونی برگردی و دوباره هر راهی که رفتی رو باید دوباره بری حاضری دوباره همه چیز رو از اول شروع کنی ؟ 

 

نه ولی به حسی بهم میگه نمیتونم اینکار رو انجام بدم آخه آدم حتی نمیتونه درست و حسابی با شما ها حرف بزنه میفهمی ؟

 

من فقط وظیفه ام رو انجام میدم فقط میگم برای اینکه کارت رو انجام بدی باید چیکار کنی تو هم باید در هر صورت انجامش بدی .

 

این مزخرفه 

 

هر طور  صلاح الان از ۱۰ دقیقه ۹ دقیقه مونده زود تصمیم بگیر 

 

من که قطعا میخوام بپرم ولی این خیلی ترسناکه من نمیدونم میتونم یا نه 

 

با پریدن از اینجا تو بیدار میشی نمی میری اینو بدون یه زندگی خوب و سالم بهتر از یه زندگی خیالیه که به خاطرش از دوست ها و خانوادت بگذری اینو بدون چیزی که بهت میگم حقیقته پس خیالت راحت

 

من اینجا به هیچکس اعتماد ندارم 

 

۷ دقیقه نمی خوای تصمیم بگیری ؟

 

من می پرم باشه آهرین سوالم رو ازت میپرسم و می پرم فقط اینکه من دوباره میتونم بیام اینجا ؟

 

اینکه بیای سخته نمیتونی 

 

باشه خیلی خب ممنون خودمم قصد اومدن ندارم باشه ممنون که کمک کردی 

 

 

اینو گفتم و به پایین خیره شدم چشمام رو بستم و رفتم لبه ایستادم نپریدم فقط خودم رو انداختم پایین چون اگه میخواستم عمدا بپرم خیلی سخت میشد اونجا واقعا بلند بود منم با سرعت وحشتناک و فوق سریع داشتم سقوط میکردم و این ترسناک بود داشتم جیغ میزدم و هی به زمین نزدیک تر میشدم نزدیک تر و نزدیک تر تا اینکه بلاخره افتادم پایین و همون لحظه بیدار شدم دیدم هانا کنارم هست بهم گفت 

 

نائومی وای خدای من نائومی چه خوب که بیدار شدی 

 

هانا خیلی ممنون اومدی 

 

خواهش میکنم قابل نداره

 

۱ سال بعد 

 

خب الان ۱ سال از اون اتفاق گذشته من الان ۲۴ سالمه و با یه پسر آشنا شدم و دوتامون عاشق هم هستیم فکر کنم بلاخره معنای عشق رو فهمیدم اون خیلی مهربونه و در روز هزار بار بهم میگه دوستت دارم منم خیلی عاشقشم و به این میگن یه عشق زیبا (:

 

پایان 

خب بچه ها اینم از پارت آهر امیدوارم خوشتون اومده باشه ممنون که رمان رو خوندید و دنبال کردین منتظر پارت اول رمان بعدی باشید خیلی دوستتون دارم اگه وقت داشتم توضیحات کامل تر در مورد رمان جدید رو می‌ذارم ♥️♥️