زندگی سخت یا ساده پارت ۵

Helen Helen Helen · 1402/06/31 17:26 · خواندن 2 دقیقه

برو ادامه

مری.به لوکا گفتم برام بستنی بخره🍦آخه خیلی هوس کرده بودم رفتیم بستنی خوردیم و لوکا منو رسوند خونه 
لوکا.برا مرینت بستنی خریدم و رسوندمش در خونشون البته خونه ی خودمم همونجاس😁😄
فیلیک.خواستم زویی رو برسونم که تو راه یه بستنی خریدم براش بعد از اینکه خوردش بردمش خونشون😘
مری.لباسامو در آوردمو رو تخت دراز کشیدم و منتظر بودم فیلیکس بیاد😏
فیلیکس.لوکا داشت میرفت خونشون که دیدمش و یه احوالی پرسیدم حس کردم مرینت داره داغ میکنه یه زود برم بالا وگرنه...😅خلاصه خدافظ گفتم و رفتم بالا دیدم مرینت همون حالت نشسته خوابش برده لباسمو سریع عوض کردم و اومدم پتو بکشم رو مرینت یه لحظه افتادم کنارش و اونهم ناخوداگاه منو بغل کرد منم همونجا بغلش کردم و گرفتم خوابیدم 😜
۱۱:۰۰
مری.صبح بیدار شدم دیدم فیلیکس مثل بالش که هر شب محکم بغلش میکنه منم بغل کرده🤐جای جالبش اینجا بود که منم همینکاره کرده بودم😬باشدم رفتم آشپز خونه حس کردم یه روحی چیزی اونور هاست👻بهش توجه نکردم فیلیکس هم مثل خرس به خواب زمستونی رفته بود بیدار نمیشد 🤬😠
بعد از یک ربع عصبانیت مرینت بر فیلیکس
فیلیکس.بابا بیدار شدم دیگه عه👿🤬اومدم پایین تو پذیرایی تلوزیون رو وا کردم اخبار میگفت یه مردی کنار نزدیکیه خونمون کشته شده و جسدش هنوز پیدا نیست...💀
مری.داشتم آب میخوردم تا خبر رو شنیدم آب رو پووووف کردم بیرون حس کردم روحش اومده خونه ی ما...😱
فیلیکس.مرینت چیشد میخوای بریم بیرون یه هوایی بخوری؟😧(آخه لامصب تو این وضعیت میرن بیرون؟!!)😓
مری باشه😨.(خواهر برادری اینا احمقن)😤
مری.آماده شدم فتیم پارک نزدیک خونمون رو راه دیدم...
 راستی ببخشید کوتاه بود😔پارت بعد ۳۰ لایک ۴۰ کامنت