«شاهراه رستگاری» ۱۷

AMIR AMIR AMIR · 1402/06/31 04:26 · خواندن 3 دقیقه

پارت ۱۷ 

... مرینت، زیر دست و پای آماری عاجزانه تقلا میکرد و کمک میخواست، گاهی هم زبان به التماس می گشود و از آماری میخواست که او را کتک نزند. 

ولی هر چه بیشتر صدای مرینت در گوش آماری می‌پیچید، او بی رحم تر میشد و از شکنجه مرینت، لذت بیشتری میبرد.

لگد های پی در پی به پهلوی مرینت میخورد، و ناخن های آماری بر صورتش نقشی خونین می انداخت، و ضربات بی امان او، صورت مرینت را از شدت کبودی، به رنگ سیاه درآورده بود.

آماری، چند قدم آنطرف تر، پدرش را دید. 

او خطاب به پدرش فریاد زد:« زود باش! بیا! بیا و دختر هرزه ات رو از دست من نجات بده!...» 

او لگد دیگری به مرینت زد و این بار خطاب به او گفت:« از شکنجه لذت میبری خواهر کوچولو؟ صبر کن، هنوز به جاهای خوبش نرسیده...» 

او آماده شد تا با ناخن های بلند و تیز خود، خرخره مرینت را بدرد، اما...

 

... اما صدای زنگ کنار تخت به او مجال نداد تا «رویا»ی خود را کامل کند. 

آماری از خواب برخواست و از تخت بیرون آمد و طبق عادت، به سمت حمام رفت. 

آدرین به او گفت:« هی، من هم تونستم خوابی که دیشب دیدی رو ببینم. باورم نمیشه که آقای دوپن پدرته... راستش فکر میکردم پدرت شبیه دزد های دریاییه، اما... تا جایی که من میدونم، آقای دوپن خیلی آدم خوبیه...» 

آماری گفت:« چرند نگو آدرین، تو هیچی نمیدونی. به نظرت، کسی که زن و بچه اصلی خودش رو به خاطر هوس بازی ول میکنه و عین خیالش هم نیست، آدم خوبیه؟» 

آدرین گفت:« ببین، درک میکنم که از پدرت کینه داری، اما مشکلت با مرینت چیه؟» 

آماری گفت:« نمیدونم، همینجوری ازش خوشم نمیاد، به نظرم اون و مادرش، با اون چشم های ریز و حال بهم زنشون، پدرمو ازم گرفتن...» 

آدرین گفت:« هی آماری، به من اعتماد کن، مرینت واقعاً دختر خوبیه، تو اونو درست نمیشناسی، اون خیلی مهربونه و خوش قلبه، اون یه فرشته واقعیه...» 

آماری با کنجکاوی پرسید:« ببینم، قضیه تو و مرینت چیه؟ به نظر میرسه که یه وسواس فکری عجیبی روی مرینت داری، درسته؟» 

آدرین گفت:« خب... راستش...» 

آماری پرسید:« دوستش داری؟» 

آدرین گفت:« خدای من... اون فقط یه دوسته...» 

آماری گفت:« خاک تو سرت کنن که حتی دروغ گفتن هم بلد نیستی!» 

آدرین گفت:« آره، دوستش دارم.» 

آماری دستی محکم دست هایش را به هم زد و گفت:« واقعاً عالیه... از بین همه دختر ها دقیقا اونی رو دوست داره که من حالم ازش میخوره...» 

آدرین گفت:« آخه چرا از مرینت متنفری؟ اون خواهرته!» 

آماری گفت:« حرفش هم نزن... دلم میخواد جنازه خودش و باباش رو ببینم!» 

آدرین لحن صدای خود را جدی کرد و گفت:« ببین آماری، من می‌دونم تو میخوای چی کار کنی، تو میخوای از پدرت انتقام بگیری، این رو به راحتی از خوابی که دیدی و حرف هایی که زدی فهمیدم، اما این راهش نیست، به یاد بیار که فرشته ات چی گفت، به یاد بیار که لوکا چی گفت، این کارت باعث میشه که به جهنم فرستاده بشی!» 

آماری گفت:« نمیخوام که بکشمش! فقط میخوام آزارش بدم...» 

اما ناگهان آدرین حرف آماری را قطع کرد و گفت:« هی آماری سریع کنترل بدنمو بهم بده!» 

آماری با تعجب پرسید:« چرا؟» 

آدرین گفت:« احساس میکنم دختر کفشدوزکی بهم نیاز داره!» 

آماری گفت:« خیله خب، خیله خب...» سپس اختیار بدن آدرین را به خود او واگذار کرد.

آدرین، به محض اینکه کنترل بدن خود را بدست آورد، از آماری پرسید:« ایندفعه خوب دروغ گفتم؟» 

آماری گفت:« منظورت چیه؟» 

آدرین با حالتی شیطنت آمیز گفت:« سر کارت گذاشتم! میدونستم تو این کار رو نمیکنی، بنابراین تصمیم گرفتم خودم انجامش بدم، میخوام برم و با پدرت حرف بزنم...» 

 

 

« فعلاً »