💙Blue eyes💙

𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 · 1402/06/30 01:13 · خواندن 3 دقیقه

F2 P6

داستان داره جالب میشه  . . . میگم به نظرتون یه گذر زمانی داشته باشیم؟ 

مرینت ♡

چشمامو باز کردم سرم گیج میرفت یادم اومد چیشده سریع بلند شدم تو یه اتاق بودم درو دیدم سریع دویدم سمتش زور زدم بازش کنم رمز داشت و از فلز و فولاد بود 

m: نه نه نه لعنتی 

برگشتم و به اتاق نگاه کردم حتی پنجره هم نداشت! فقط یک هواگیر کوچیک رو سقف نگران بودم خیلی نگران یهو صدای بیب بیب اومد به طرف در برگشتم مردی اومد داخل البته نه اون مردی که منو دزدیده بود

m: بزار برم عوضی! 

خیلی اروم و خونسرد جواب داد: تو تا ابد اینجا زندانی هستی خانوم کوچولو 

نزدیکم شد: از اونجایی که نمیتونی هیچ وقت پاتو بیرون بذاری و منو لو بدی، من لوکاس هستم 

m: مگه مهمه!؟ چی میگی!؟ 

بهش میخورد دو برابر من سن داشته باشه حدودا 30 اینا سرشو جلو اورد

L: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی هیچ کس هیچ وقت متوجهت نمیشه و به نفعته زیاد تلاش نکنی

نفسم بند اومده بود برگشت سمت در 

L: یکشنبه ها، برات خرید میکنم 

سریع رمز درو وارد کرد و رفت بیرون گریه میکردم 

m: نه نه . . . درست میشه آدرین پیدام میکنه 

اشکامو پاک کردم و اتاق رو ورانداز کردم حالم از بوی چوب پنبه های اتاق به هم میخورد حتی دستشویی دیوار نداشت اشپزخونه هم تقریبا خالی بود فقط توی یخچال چند تا کیک خشک و آت و آشغال بود درشو کوبیدم اون مرتیکه کیفم رو برده بود خب معلومه بایدم گوشیمو ازم بگیره نشستم روی مبل کهنه و به احمقی خودم فکر کردم: چه حماقتی! کی پیدام میکنن!؟ آخه این چه غلطی بود من کردم!؟ سگ کدوم گورستونی بود آخه؟ اشکامو پاک کردم و رفتم دستشویی کردم و بعد هم رو تخت دراز کشیدم صد رحمت که تخت تمیز بود فقط گریه کردم یهو یه فکر وحشتناک به ذهنم رسید: اگه واقعا نشه که از اینجا برم چی!؟ بچه ها چی؟؟؟ نه نه امکانش صفره انقدر گریه کردم تا خوابم برد چند روز شد که کیک خشک میخوردم و روزی 16 ساعت میخوابیدم نفهمیدم روز ها چطور گذشت ولی شب، که خواستم بخوابم صدای بیب در اومد اون مرده، لوکاس با دو تا پلاستیک خرید اومد تو عوضی چه لبخندی میزد 

L: سلام چه خبر؟ 

m: برو بیرون

L: اینجا من دستور میدم 

پلاستیک هارو گذاشت توی اشپزخونه و خودشو پرت کرد رو تخت 

L: خب بیا دیگه

m: چی؟ نه برو گمشو

L: اگه قانونا رو رعایت نکنی . . . 

منو کشید تو تخت انقدر عصبانی بودم که هیچی نگفتم فقط میخواستم بکشمش سعی کردم لگدش بزنم ولی زورش زیاد بود 

m: من . . . چرا منو دزدیدی؟ 

L: دوست داشتم تازه تو از همه دخترا خوشگل تر بودی 

دوباره گریم گرفت لوکاس عصبی شد

L: چته!؟ دختره ی تخس لوس! 

m: و ولی د دوست پسرم د دوستام 

L: چیزیشون نمیشه

m: بچه هام 

جا خورد: کدوم بچه؟ 

m: من حاملم پسره ی اسب عوضی! 

L: لعنت بهت! تو بهت نمیخوره 17،18 بیشتر باشی که! 

m: اره چون 17 سالمه! 

انگار میخواست خفم کنه به جاش بلند شد و از این اتاق لعنتی رفت بیرون . . .