✉️ envelope ✉️ پارت 26

bahar:) bahar:) bahar:) · 1402/06/29 11:56 · خواندن 2 دقیقه

سلاممم. مهسا جون میشه دسترسیم به گفتمان نویسنده هارو باز کنی؟ ممنونم :)

حلول ماه مهر را تبریک میگم :) من شنبه باید برم مدرسه :)

 

 

 

🍡 صبح ساعت 9 🍡

ادرین چشمانش را باز کرده و با دیدن برادرش که ارام خوابیده است لبخندی زد .... بلند شد ... تق

صدای افتادن برگه روی زمین.

ادرین جلوی پاهایش را نگاه کرد و برگه ای بزرگ دید.

برگه را برداشت اما نمیتوانست بخواند . باید میداد کس دیگری میخواند ..

جلو رفت و اتاق هایی را دید که افراد کوچک بزرگ روی تخت ها خوابیده بودند.

اتاقی با در نیمه باز توجهش را جلب کرد به سمت اتاق رفت... دختری را دید که پشت میز تحریری کوچک نشسته و چیزی مینویسند.

در زد و وارد اتاق شد.... دختر از پشت میز پاشد و گفت : توو.. کی هستی؟!

ادرین گفت : ببخشید. میخواستم این نامه رو برام بخونید. و نامه رو در دست دختر قرار داد. دختر گفت : اینکه دست خط خودمه ! ببینم، تو همون همراه دختری که موهاش آبی بود نیستی ؟!

آدرین به پاهایش نگاه کرد و گفت : ..بله 

دختر روی صندلی اش ولو شد و گفت : فکر میکنم دیشب رفت....

ادرین سرش را با تعجب بالا اورد و گفت : چی.. کجا رفت ؟ 

دختر شانه هایش را بالا انداخت و گفت : نمیدونم . گفت این نامه رو برای یه کسی بنویسم ..... همین. بعدم رفت بیرون

ادرین از در اتاق بیرون رفت تا دنبال مرینت بگردد. تا اینکه دختر با صدای بلند گفت: هی آقا پسر. بیا شاید تو نامه گفته باشه که کجا رفته.

ادرین به سمت اتاق دختر برگشت و روی تخت او نشست.

دختر با صدای بلند خواند:

ادرین عزیز. من.. دیگر طاقت فرانک و پدرت را نداشتم ...... دختر دست از خواندن برداشت و گفت : فرانک کیه؟ ادرین با ارامی گفت: داداشم.

دختر ادامه داد:

من میروم. سعی میکنم زندگی بهتری پیدا کنم. تا شما هم زندگی بهتری داشته باشید . 

قول بده منو فراموش نکنی و حواست به فیلیکس باشه .......... راستی... برات یه یادگاری گذاشتم .. دوستت مرینت...

دختر به چشمان پر اشک پسر چشم دوخت و گفت : متاسفم.

ادرین گفت : یاد.گاری چیه؟ دختر کشوی میزش را باز کرد و عروسک خرسی کوچکی را در آورد .. دختر گفت: گفت اینو بهت بدم.

ادرین به عروسک چشم دوخت و اورا در اغوش گرفت.

همان عروسکی بود که برای مرینت دوخته بود.

یعنی مرینت کجا بود؟

ادرین از روی تخت بلند شد.

به سمت در رفت و گفت: مرسی

ادرین به سمت برادرش رفت و ارام اورا تکان داد. 

فیلیکس چشمانش را باز کرد و گفت: چرا گریه میکنی داداش؟ و ادرین همه چیز را ارام برای او نجوا کرد.

 

 

تمومممممممممممممممممم

لایک و کامنت موخواممممممممممممممم

بای :)