
تک پارتی سرنوشت من

سلام برو ادامه
از زبان مرینت
دیروز خسته از سرکار برگشتم. واقعا حوصله ی هیچ کاری نداشتم. حس می کردم دارم له میشم. من ۲۵ سالمه و تو کارخونه ی عروسک سازی کار می کنم. همینکه خواستم برم رو تختم دیدم درو زدن. زود رفتم پایین و درو باز کردم. یه پسر خوش قیافه به اسم آدرین آگوست پشت در بود. وقتی اسمش رو بهم گفت یه جوری شدم. من تو بچگی پدر و مادرم رو از دست دادن اونم به خاطر گابریل آگرست بود. اون یه مرد خیلی بی رحم و بدجنس بود که به هیچکس رحم نمی کرد؛ حتی به پسر خودش. وقتی من ۵ سالم بود پدر و مادرم برام یه لباس از طراح لباس معروف گابریل آگرست خریدن اما چون ما یکم وضع مالی خوبی نداشتیم پدر و مادرم نتوستن پول لباس رو بدن و از اون یکم وقت خواستن اما گابریل به اونا وقت نداد و شب مخفیانه به خونه ی ما اومد و اونا رو کشت. درسته اون به زندان رفت ولی کن هیچوقت نتونستن اون مرد رو فراموش کنم و ببخشمش. همیشه کینش تو دلم می مونه. تا آخر عمرم.می خواستم هرچی از دست پدرش کشیدم رو بهش بگم و کلی خودم رو خالی کنم ولی اون آنقدر زیبا بود که نتونستم هیچ کاری بکنم و دستپاچه شدم. با تته پته ازش خواستم وارد خونه بشه اما هنوز آثار پدرش رو توش می دیدم و نمی تونستم باهاش راحت باشم خب هرچی باشه پدر اون قاتل پدر و مادرم بود.اون از من دعوت کرد باهم بریم قدم بزنیم ولی من درخواستش رو رد کردم و گفتم : خستم و آمادگی رو ندارم لطفا یه روز دیگه. اونم با آرامش قبول کرد و گفت باشه.همش حس می کردم قاتل اونا تو خونست چون واقعا شبیه به هم بودن مخصوصا چشماشون. من هیچوقت اون نگاه شرارت آمیز گابریل رو فراموش نمی کنم.
هیچوقت...
رفتم تو آشپزخونه تا براش یه لیوان قهوه بیارم که دوباره در خونه رو زدن. درو که باز کردم پستچی بهم یه نامه داد. بازش کردم و خوندم.
نامش نوشته بود: دوشیزه خانم مرینت. شما به جشن بزرگی که فردا شب در ساعت ۷ در تالار شهر برگذار می شود دعوت هستید. خوشحال می شویم ما را با حضور خودتان مفتخر بنمایید.به آدرین نشونش دادم و اون گفت: منم یدونه از دعوت نامه ها گرفتم. میای باهم بریم؟تابفهمم چی شده گفتم: آره حتما. چی من الان قبول کردم با اون پسره به جشن برم؟؟ چه قدر عجیب و غریب شد. من یاید درست بعد از تموم شدن کارم به اون مهمونی برم.
فردای آن روز:
از زبان مرینت:
بالاخره از سرکار برگشتم و رفتم خونه تا حاظر بشم. وقتی لباس می پوشیدم یه تماس ناشناس دریافت کردم. اون به من گفت: مرینت با من به مهمونی میای؟منم گفتم من نمی شناسمت و خودم هم یه نامزد دارم که با اون می رم. ولی خب مطمعن نبودم آدرین نامزدمه. اون مرد ناشناس خیلی عصبی گفت: خیلی خب پس منتظر هردوتونم. و بعد خندید. خندهی وحشتناک.
آدرین راس ساعت ۷ ونیم اومد دنبالم. خیلی ماشین خوشگلی داشت. ازم پرسید: چطور شدم؟ ماشینم چطوره؟گفتم:هردوتون خیلی شیک پوشیدین و بعد هردومون خندیدیم. وارد مهمونی که شدم یه پسر با موهای سبز دیدم که فقط زل زده بود به من آدرین. واقعا ترسناک بود. خیلی ترسناک. من از آدرین خواستم بریم و اون جواب دادا که مهمونی تازه شروع شده و ما باید اینجا بمونیم. من داشتم از ترس می لرزیدم و شاد نبودم. یه دفعه اون پسره که موهای سبز داشت دوید اومد سمت ما و گفت: من چند ساله عاشقتم بعد تو یهو عاشق یکی دیگه می شی؟ پس بهتره که اون بمیره. وبعد یه چاقو از تو جیبش در آورد و زد به شکم آدرین. هی به یه جاش چاقو می زد منم جیغ می زدم بس کن. بس کن. اونم گفت چرا بس کنم؟ اون حقشه بمیره. حتی خودتم باید بمیری ولی چون عاشقتم دلم نمیاد. آخرین چاقو رو به گردنش زد و آدرین رو کشتم. بعد اومد سمت من و گفت حالا میای برقصیم؟
به زور جلوی اشکامو گرفتم و گفتم چه رقصی؟ اونم با توی قاتل؟ ولم کن. بزار تنها باشم. و دویدم از تو سالن اومدم بیرون و سعی کردم امشب رو از زندگیم پاک کنم. توراه فقط داشتم گریه می کردم. به خاطر آدرین که ایجوری تو تنهایی مرد...
خوشتون امد لایک کنین و کامنت بزارین