رمان playmate پارت ۵

MAI MAI MAI · 1402/06/28 19:23 · خواندن 8 دقیقه

هعی آدرین حرصی میخوره هاا .

مثل من که از دست شما حرص میخورم و حقش بود این پارتو ندم ولی خب ... 

____________●◇●◇●◇●◇●◇●____________

( خب آدرین اینم از دوست جدیدت ) 
چهره آدرین اصلا خوشحال به نظر نمی‌رسید. حالت تعجب، شک در آن وجود داشت. مارین فضای قفل شده میانشان را شکست و دوباره روی کاناپه برگشت اما آدرین همچنان سردرگم آنجا ایستاد. برخلاف مادرش چشمان زمرد رنگ براقی داشت که مارین را به یاد چشمان گربه می انداخت اما موهای مجعد و پرپشتش مانند مادرش بلوند بود. صورت کوچکش لاغر و خسته به نظر می‌رسید. 
رنه گلویش را صاف کرد. 
( امم مارین چطوره تو و آدرین باهم به اتاق آدرین برید تا، همو بیشتر بشناسید ) 
آدرین با اخم کم رنگی به سمت اتاقش حرکت کرد و مارین هم به دنبال او بلند شد. 
اتاق آدرین از اتاقی که مارین در آن به حمام رفته بود بزرگ تر بود با پنجره های بیشتری که با پرده های خاکستری رنگ پوشانده شده بودند. مارین به سمت پنجره ها حرکت کرد و آدرین روی تختش نشست و با چشمان براقش هر حرکت او را دنبال کرد. مارین کمی پرده را کنار زد و مردمک چشمانش به دلیل نور ورودی باریک شد. پرده را کمی بیشتر کنار کشید و با صحنه مقابلش تقریبا اشک ریخت. 
باغی عظیم در پشت عمارت که به جنگلی با درختان بید مجنون منتهی میشد . باغ پر از انواع گل های رنگارنگ. مارین نمی‌دانست این همه رنگ را چگونه در ذهنش به خاطر بسپارد. رود قشنگ و زیبایی زیر نور آفتاب برق میزد و از وسط باغ به سمت جنگل میرفت. مارین بی صبرانه میخواست تا به درون باغ قدم بردارد و هر چیز را لمس کند. 
( قشنگه مگه نه، برای من که عادی شده ) 
مارین با صدای آدرین از جا پرید. تقریبا حظور او را در اتاق فراموش کرده بود . 
( صحنه های بهتری برای دیدن داری که همچین چیزی رو با این پارچه پوشوندی ؟ ) 
( میدونی من اصلا انتظار نداشتم دوست جدیدم تو باشی ) 
( راستش زندگی منم عجیب بوده، با این حال فکر نمیکردم دلیل حظورم اینجا این باشه که دوست تو باشم ) 
ضربه ای بر در اتاق خورد و بعد اندام رنه با یک سینی نقره ای و دو ظرف سرامیک زیبا روی آن قرار داشت . 
( بچه ها ، بستنی میخواین ؟ ) 
مارین ظرف را در دستانش گرفت. ظرف سرد و خنک بود و درون آن بستنی شکلاتی، وانیلی و کارآملی، با سس توت فرنگی روی آن وجود داشت. مارین قاشقی از بستنی شکلاتی در دهانش قرار داد. بستنی در دهانش آب شد و شیرینی سس توت فرنگی بر اعماق وجودش نفوذ کرد. مارین نتوانست جلو خنده اش را بگیرد. به ظرف آدرین نگاه کرد که دست نخورده روی میز کنار تخت باقی مانده بود. از نظر مارین آدرین بچه نا شکری بود. کافی بود یک روز مانند مارین در کینگز بری با ۲۰ بچه دیگر زندگی کند و برای یک تکه گوشت نپخته دعوا کند تا آن روی زندگی را ببیند. 
رنه ظرف ها را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. 
( خب، اسمت مارین بود دیگه نه؟ حالا چکار کنیم ؟ ) 
مارین اتاق را بررسی کرد و چشمش به کتاب های کتابخانه افتاد. 
( تو میتونی اونا رو بخونی ؟ ) 
( ها آره، تو نمیتونی ؟ ) 
( میخوام که بتونم ) 
( باید به مدرسه بری ) 
( خب، مشکلش چیه نمیتونم برم ؟ ) 
( تو قرار بود اینجا باشی تا با من بازی کنی ) 
( اما من دوست دارم یاد بگیرم،من هیچ وقت این شانس رو نداشتم، این زندگی منه ) 
آدرین جا خورد. اخم کرد و از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. مارین حس یک زندانی داشت. مشکل یادگیری چه بود. قبلا او به هر چیز در زندگی قانع بود اما حالا که کمی از جام زندگی نوشیده بود دلش بیشتر میخواست، خیلی بیشتر. 
به باغ نگاه کرد. آفتاب کم کم غروب می‌کرد و رنگ گل ها حالا متفاوت به نظر می‌رسید. مارین تمایلی به همبازی بودن با آدرین نداشت. 
از اتاق بیرون رفت، آرام آرام از کنار دیوار به سمت پله ها رفت و به سمت پایین دوید. در گوشه و کنار سایه ها قائم میشد تا خدمتکاران او را نبینند. عمارت برای مارین خیلی بزرگ بود. حس می‌کرد همه راه رو ها و سالن ها شبیه به هم به نظر می‌رسیدند. مارین وارد یکی از سالن ها شد که پیانو بزرگ و مشکی در وسط آن قرار داشت . مارین به سمت پیانو رفت. دستانش را روی کلاویه ها کشید و بعد یکی از آنها را فشرد، و از پیانو صدای رسایی برخواست. مارین به عقب پرید. قطعا انتظار چنین چیزی را نداشت. از بیرون صدای قدم هایی را شنید. حتما به دنبالش می‌گشتند. ضربان قلبش بالا رفت و عرق سردی بر تنش نشست. اطراف را نگاه کرد و چشمش به پنجره بازی در انتهای سالن افتاد. مارین به سمت پنجره دیود اما قد پنجره خیلی بلند تر از او بود. به سمت پیانو برگشت و سعی کرد صندلی آن را حرکت دهد. صندلی را به سمت پنجره هل داد. روی آن ایستاد و خود را از پنجره آویزان کرد. در میانه راه پلیورش به لبه پنجه گیر کرد. صدای قدم ها نزدیک تر شد ، حالا صدای نامفهوم حرف ها هم شنیده می‌شد. مارین شروع به تکان دادن پاهای آویزانش کرد. از شکم تا سر بیرون پنجره و بقیه بدنش داخل گیر کرده بود. ناگهان نخ پلیور پاره شد و مارین با کله روی زمین افتاد. با ناله برخواست، نمی‌توانست سرش را بررسی کند. به سمت وسط باغ دوید. و خود را لای گل ها پنهان کرد. دو سر از پنجره بیرون را تماشا کردند و بعد به سرعت دور شدند. 
مارین خنده کوچکی کرد. باد خنکی به درون موهایش وزید و صورتش را نوازش کرد. عطر مست کننده گل ها باهم ترکیب شده بود و مارین را به جهان دیگری می‌برد. مارین گلبرگ های ابریشمی را زیر انگشتانش لمس کرد. شروع به قدم زدن و چرخیدن و رقصیدن میان گل ها کرد. بلند می‌خندید و با پاهای برهنه بر علف های نمناک و شبنم زده قدم برمی‌داشت. کمی به همین منوال گذشت. تا اینکه خورشید چشمانش را فرو بست و جایش را به مهتاب داد و آنجا بود که سرمای پاییزی دیگر لذت بخش نبود و مارین که تا به حال این تاریکی را در کینگز بری حس نکرده بود کم کم احساس می‌کرد ترس کوچکی در وجودش رشد می کند. مارین اول آرام آرام قدم میزد، حالا میدوید، خیلی خیلی سریع. وقتی هوای سرد را فرو میداد ریه هایش میسوخت. سعی داشت به عمارت برگردد اما راه را گم کرده بود. حالا بغض کوچکی در گلویش داشت. حتی در کینگز بری آنقدر نترسیده بود، حداقل سقفی بالای سرش داشت. صدای زوزه ای بلند شد . حالا هر حیوانی می‌توانست در یک ثانیه او را از هم بدرد. از وحشت افکارش جیغ خفیفی کشید و بغضش ترکید. اشک ها بی وقفه بر گونه هایش جاری ميشدند. ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و با صورت محکم بر زمین کوبیده شد. همان جا روی زمین دراز کشید و آرام هق میزد. هیچ کس نمی‌توانست او را پیدا کند. او همان جا میمرد، آرام، در میان گل ها... . سعی کرد به اطرافش گوش دهد. صدای کم سوی آب را از پشت سرش میشنید، صدای جیرجیرک ها خیلی بلند به نظر می‌رسید و در میان اصوات طبیعت، صدای ضعیفی آرام اسم مارین را فریاد می‌زد. مارین چشمانش را گشود. دوباره گوش کرد. اشتباه نکرده بود، از دور صدای آشنای زنانه ای نام او را فریاد می‌زد. مارین نفس عمیقی کشید و داد زد ( رنههههههه ) بعد کمی صبر کرد و رنه از آن طرف فریاد کشید ( مارییییینننن ) و این بهترین صدایی بود که مارین می‌توانست بشنود. از زمین بلند شد و جلو اشک شوقش را نگرفت. دوباره داد زد ( رنهههههه ) و به سمت صدای رنه دوید، هرچه می دوید صدا نزدیک تر میشد و بعد خود رنه رو به روی مارین ظاهر شد، با چراغی در دست. مارین به سمتش دوید و خود را در بغلش جای داد. صورتش را در دامن سفید و نرم رنه فرو برد و بریده بریده خندید. 
( خدای بزرگ مارین! من رو سکته دادی، هممون رو، این چه کاری بود عزیزم ) 
و بدن کوچک مارین را به خود فشرد و دستانش را دورش حلقه کرد. 
بعد رو به پسر جوان بلند قامتی که مانند او چراغی بر دست داشت و از مستخدمین بود داد زد. 
( تریستننننن ، تریستیننننن پیداش کردم ) 
تریستین نزدیک آمد و رو به مارین لبخند گرمی زد. 
( خب این قطعا یه فرار موفقیت آمیز نبود نه خانم کوچولو ) 
رنه با آرنج به پهلوی تریستین زد که تریستین بلند خندید. بعد همه به سمت ساختمان حرکت کردند و از در پشتی وارد شدند. رنه مارین را به اتاقش برد و او را دوباره شست. سپس پیراهن صورتی کم رنگی را از کمد بیون آورد. 
( امروز ادوارد برای خرید بیرون رفت و چندتا لباس برات انتخاب کرد، من که میگم سلیقه اش بد نیست ) 
پیراهن را بر تن مارین پوشاند. لباس های کثیف را جمع کرد و در سبدی انداخت. بعد مارین را درون تختش برد. 
( امروز که خیلی با آدرین وقت نگذروندی، اما امیدوارم فردا حسابی باهم خوش بگذرونید ) 
داشت بیرون میرفت که مارین گوشه آستینش را کشید. 
( رنه، من خیلی عذر میخوام، نباید فرار میکردم، باغ خیلی بزرگ بود و وقتی تاریک شد دیگه نتونستم راه رو پیدا کنم ) 
( چرا فرار کردی مارین ؟ ) 
( من .... آدرین گفت نمیتونم چیزی یادبگیرم چون باید با اون بازی کنم ) 
( اوه پس مسئله اینه، دیدم چرا امروز بد اخلاق شد ... اگه خیلی دوست داری یاد بگیری، فکر نکنم مشکلی باشه ، منظورم اینه که چرا که نه، اصلا با آدرین با هم یاد میگیرید، اون هم معلم سر خونه داره. مارین، تو اینجا به عنوان یه برده نیستی. تو یه کمک بزرگی عزیزم. حس نکن ما زندانیت کردیم. قطعا تو اینجا زندگی بهتری داری ) 
بعد بوسه ای بر پیشانی مارین زد، چراغ را خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت. مارین روی تخت به سمت پنجره چرخید. نور سفید مهتاب از پنجره ها وارد اتاق شده بود و خیره کننده به نظر می‌رسید. مارین به حرف های رنه فکر کرد. او اینجا یک کمک بود، و او زندگی بهتری خواهد داشت. تا زمانی که چشمانش گرم خواب شوند به ماه خیره ماند.