رمان playmate پارت ۴
بچه هاااا کاورم رو درست کردم بالاخره
این پارتو یکم کوتاه نوشتم چون یکم حالم گرفته ، شما برید ادامه فعلا تا بگم بهتون
____________●◇●◇●◇●◇●◇●____________
( خوش وقتم مارین، من رنه ام، حالا بذار ببینم این تو تنت جا میشه یا نه )
بعد پلیمری که رنگ آبی موهای مارین را داشت بر تن او کرد . پلیور در اندام باریک مارین درست نمی ایستاد و کمی گشاد به نظر میرسید اما در حال حاضر بهترین چیزی بود که پیدا می شد. بعد رنه شلوار نخی مشکی را پای مارین کرد. مارین تا به حال لباس درست و درمانی نداشت. همیشه همان تکه پارچه پاره پوره بر روی بدن کوچکش بود و بر روی آن انواع کثیفی ها و چرک را میشد دید، اما حالا مارین در میان نخ های گرم و نرم پلیور فرو رفته بود و احساس عجیب لذت آوری داشت. بعد رنه مارین را روی صندلی گرد پشت میز دراور گذاشت. کشو را بیرون کشید و از آن قیچی نقره ای کوچکی را بیرون آورد. مارین کمی عقب رفت، سرپرست با یکی از آن قیچی ها گوشت ها را می برید و مارین اصلا از نزدیک بودن به آن احساس امنیت نمی کرد .
(خب مارین، از قیچی نترس باشه، موهات خیلی به هم ریختست، میخوام برات یکم مرتبش کنم همین. من موهای خودمو هم خودم درست میکنم )
بعد به پشت چرخید تا مارین بتواند شنیون قشنگ و ظریفی که با دسته دسته موهای فندقی رنه درست شده بود را ببیند. مارین هرگز مو های به این زیبایی ندیده بود. چشمانش آبی اش برق زد.
( خیلی قشنگه )
( متشکرم. حالا برای تو هم درست میکنم )
بعد برس را برداشت و بر موهای مارین آرام شانه کشید. نرم کننده باعث شده بود تا آن لانه کبوتر بد قواره حالا تبدیل به پارچه ابریشمینی شده بود. رنه همان طور که با برس موهایش را شانه مزد انگشتانش را درون سر او می برد و مارین هرگز فکر نمی کرد از تماس پوست سرش با انگشتان کسی تا این حد لذت ببرد. بعد رنه آرامش قیچی را از کنار گوش شقیقه ها و چشمان مارین رد کرد و نک موهای او را گرفت. سپس از درون ظرف سفالی سفیدی گل سر براقی برداشت که به شکل گل داوودی بود. همان طور که موهای مارین را آرام میپیچید، قسمت هایی را میبافت و تار هایی را باز می گذاشت گل سر را بر پشت موهای مارین قرار داد. بعد در ایینه به چهره مارین نگاه کرد و صورتش شکفت.
( میدونی مارین، اگه این یک داستان سیندرلایی باشه باید بگم تو برای سیندرلا بودن خیلی خیلی زیبایی )
گونه سفید مارین کمی سرخ شد و لبخندی زد. بعد با رنه از اتاق بیرون آمد و به طبقه پایین رفت. با هم وارد سالنی شدند که میز طویلی در آن بود. مارین بر روی یکی از صندلی ها نشست و رنه بشقابی پر از تکه های میوه و نانی که روی آن مایع براق و غلیظی ریخته شده بود وجود داشت.
( گفتم حتما گرسنه ای )
( این چیه ؟ )
( بهش میگن کروسااااننت با عسلِ روش و بلوبری و انبه )
مارین کروسانت را برداشت و گازی به آن زد. از وقتی به این مکان آماده بود همه چیز را بهتر حس میکرد. گرمای آب که زخم هایش را سوزاند، بوی شیرین شامپو که در حمام پیچید. و حالا طمع فوقالعاده کروسانت که با عسل در دهانش ترکیب میشد. همان طور که سریع و تند تند تکه های میوه و کروسانت را در دهانش میگذاشت مشاهده کرد زنی قد بلند تر از رنه با موهای بلوند بافته شده و چشمان ابی آسمانی وارد اتاق شد و با دیدن مارین چهره اش متعجب شد.
( رنه ... )
( اوه سلام خانم، این اممم مارینه، دوست جدید آدرین )
( و دختره )
( آدرین کیه ؟ )
تا به اینجا برای مارین اصلا اهمیتی نداشت که سرنوشتش چه خواهد بود. اما حالا که زندگی جدیدی را تجربه میکرد نسبت به اتفاقات اطراف خود کنجکاو شده بود.
( تو نمیدونی که چرا اینجایی مارین؟ رنه بهت نگفته ؟ )
( میخواستم الان بهش بگم )
( مارین، در واقع قرار بود به جای تو یه پسر بچه اینجا باشه، فکر میکنم تا الان هم متوجه شده باشی )
مارین گیج و سردرگم سر تکان داد.
( در واقع تو اینجایی که یه همبازی و همدم باشی برای پسر من ، آدرین )
( یعنی تنها دلیلی که من اینجام اینه که با پسر شما بازی کنم ؟ که سرگرم بشه ؟ )
( البته، اما خب اینجا مثل ما زندگی میکنی و ازت مراقبت میشه )
( یعنی نمیتونم بیرون برم یا هر کاری که دوست دارم بکنم ؟ )
تا به اینجا مارین حس میکرد نور الهی بر او تابیده شده و او حالا آزاد است که برای خود زندگی کند و کشی نیست که او روح و جسم او را آزار دهد ، اما حالا حس میکرد چیزی درست نیست. این خانم هم داشت به او زرو میگفت. باز هم او اینجا بود یا وسیله سرگرمی کس دیگری باشد، تا زندگی شخص دیگری پیش رود، او نمیدانست آدرین کیست اما از همین حالا میتوانست بذر تنفری که نسبت به او در دلش کاشته میشد را حس کند.
( نمیدونم ادرین بتونه با یه دختر کنار بیاد یا نه، من بهش قول یه پسر همسن خودش رو داده بودم )
( اوه من مطمئنم مارین و آدرین دوستای خوبی بشن. مارین دختر خوبیه )
____________●◇●◇●◇●◇●◇●____________
نت آخر را خیلی سریع و بیدقت اجرا کردم که داد آقای رونن بلند شد.
( آدرین! مثل اینکه امرزو خیلی تمایلی به نواختن نداری درسته )
آدرین انگشتان استخوانی اش را بر روی کلاویه ها سرد پیانو کشید.
( متاسفم امروز یک مقدار هیجان زده ام و تمرکز ندارم )
( مشخصه ، خب نظرت چیه این جلسه رو زود تر تموم کنیم چون اینطوری یخی بی فایدست )
آدرین تشکر سریعی کرد و از پشت پیانو بلند شد. سریع سالن موسیقی را ترک کرد و انقدر تند تند دوید که کم مانده بود با سر به دیوار برخورد کند و وقتی ایستاد حس میکرد با خنجر شش هایش را پاره پاره میکنند. روی زمین نشست و گلویش را چنگ زد. با چند سرفه خشک سعی کرد تنفسی را آرام و بدنش را در کنترل بگیرد. از جیب هودی زیتونی اش جعبه قرص سفید رنگی را بیرون آورد و یک قرص زیر زبانش قرار داد. بایستی مراقب میبود. اگر مادرش او را میدید قطعا دوست جدیدش را برمیگرداند. بعد از چند نفس آرام و حساب شده، دستش را به دیوار تکیه داد و بلند شد . بعد دوباره به سمت سالن اصلی حرکت کرد، این بار قدم بر میداشت. بالاخره به سالن رسید. مادرش روی کاناپه رو به ورودی نشسته بود و مثل همیشه فنجان قهوه ای در دست داشت. کنار او رنه نشسته بود، و آنجا، بر کاناپه پشت سر به روی آن دو از پشت کاناپه او را دید. قسمتی از موهای مشکی اش را ، البته مشکی نبود ، حاله آبی تیره ای داشت. آدرین به سمت او حرکت کرد. ضربان قلبش بالا بود و موقع صحبت کمی صدایش لرزید.
( سلام...)
سر پشت کاناپه حرکت کرد و لحظه ای بعد آدرین دختر کوچکی را دید که آنجا رو به روی او ایستاده بود و با شب های تیره چشمانش او را نگاه میکرد. آدرین در جا میخکوب شد. بین آنها فاصله بود اما آدرین حس میکرد خیلی به دختر نزدیک است و چیزی در چهره دختر او را به چالش میطلبید. آدرین اصلا انتظار چنین همبازی ای را نداشت و حس کرد دختر هم تمایلی به آشنایی با او ندارد. در این لحظه فاصله بین آن دو را تنشی سنگینتر کرده بود .
____________●◇●◇●◇●◇●◇●____________
اینم از این بالاخره این دو کودک ما همو دیدن ولی خودتون احتمالا بتونید حدس بزنید چقدر وضعیت بینشون عالیه .
ولی خدایی من این همه مینویسم این همه تلاش میکنم لایک نمیبینم . پارت بعد علاوه بر کاور جدید قراره اتفاقت جالبی بین این دوتا داشته باشه پس منتظر باشید.
پارت بعدی با ۳۰ تا لایک تقدیم شما میشه 🙃