زندگی اجباری

AmIr AmIr AmIr · 1402/06/27 13:15 · خواندن 2 دقیقه

های بریم ادامه 

اسم من وندا هستم و ۲۳ ساله مادر پدرم هم از هم جدا شدن و مجبورن با بابام زندگی کنم اسم بابام کارداش هست  بابام هروز منو مجبور میکنه با یک پیرمرد ۷۰ ساله بیریخت به اسم سوام ازدواج کنم اون پیرمرد حتی به پول هم نداره 

مامانم بهم میگفت هر وقت حالت بد بود بیا پیشم تا باهم دیگه یکم صحبت کنیم ولی بابا ی بد اخلاقم حتی اجازه نمیده خونه ی مادررررر خودم برم . 

کارداش: وندا بیدار شو مهمون داریم

+ هااااا کی چی

کارداش: اقا سوام با خانواده 

+ چیییی!

کارداش : اها حقته اون برای خاستگاریت برو آماده شو 

+ ولی

کارداش :زود!!!!!

همون لحظه اولین نفری که به ذهن رسید مامانم بود و سریع بهش زنگ زدم 

مامان : دخترم 

+ ماماننننن اون مردک و خانوادش اومدن خاستگاری 

مامان: چی 

+ اره 

مامان : وندا دخترم آروم باش الان برو آماده شو و برو جلو به همشون بگو من این مرد رو قبول نمیکنم اجازه نمیدم بلایی که سر من اومد سره توهم بیاد 

+ باشه .........

اینم این حمایت فراموش نشه اگر دوست داشتین تو کامنتا بگین تا پارت ۲ هم بزارم باییییی