Reality👩🏻‍⚕️p3🧑🏼‍⚕️

S.k S.k S.k · 1402/06/25 20:49 · خواندن 7 دقیقه

سلام من و الکس اومدیم با پارت جدید واقعیت لطفا حمایت کنید اگه پارت های قبل نخونید برید بخونید حتما بخونید ❤برید ادامه مطلب.  

شروع پارت جدید ادامه پارت 2


هیچ روزی بدتر از امروز نمیشد ؛ اما فکر کنم قراره بدتر هم بشه چون با آندره هم قرار دارم معلوم نیست اونم بعد این گند کاری هام بهم چی بگه .

رفتم خونه تا لباسام رو عوض کنم و برم پیش آندره .

یدونه تاپ سفید یقه گرد با شلوار کرمی پاگشاد پوشیدم و شلوارم با کفشم ست کردم میکاپ نکردم چون حالم زیادی خوب نبود ؛ برای بار آخر هم که شده ماشینم برداشتم به سمت کافه حرکت کردم ‌.

وقتی رسیدم کافه آندره نشسته بود روی یکی از صندلی ها .

(شروع مکالمه 👇)

آندره : سلام مرینت .


سلام آندره 


مرینت و آندره : میخواستم باهات حرف بزنم .


اول تو شروع کن ؛ حرف های من زیادی مهم نیست .


آندره : خب مرینت میخواستم بگم که بگم .


اوف نمیدونم چطوری بهت بگم .

بزار حدس بزنم میخوای پیشنهاد ازدواج بدی آره هوراااااااا .


آندره : نه مرینت حدس ات اشتباه بود .

من خیلی معذرت میخوام اما ما باید از هم جدا شیم 

چییییییی از هم جدا شیم ؟؟؟!!!! 


آندره : متاسفم اما دیگه من نمیتونم تحمل ات کنم. 


 حتما بابام یه چیزی بهت گفته آره بگو آره من به بابام نمیگم تورو خدا بگو بابا اینکار کرده .

 

آندره : (با فریاد) نه مرینت نه پدرت نگفته من از دستت خسته شدم خیلی لوسی میفهمی خیلی لوس و بی حیایی من نمیتونم با تو باشم.


آندره لطفا با من اینکار نکن من‌ نمیتونم بدون تو زندگی کنم ولم نکن .


آندره : مرینت بسه من دیگه دوست ندارم ؛  الخصوص بعد دیروز تصمیمم رو صدرصدی گرفتم و میخوام از هم جدا بشیم .

آندره میشه الان ترکم نکنی الان حالم بده تو هم بدتر نکن خواهش میکنم .


آندر: مرینت واقعا بس کن من ی دقیقه هم نمیتونم تحمل ات کنم .


 چرا الان چرا ؟!

 قبلا عاشقم بودی یه دفعه ای چطور شد دلت زدم هانننن ؟ 

ببین مرینت قبلا ها فکر میکردم تو به وقتش متین و جدی هستی به وقتش شوخ طبع و خوشحال هستی و به وقتش مسئولیت پذیر و الان میبینم تو هیچ کدومش نبودی  هیچ کدوم فقط یک دختری لوس که همه داراییش از پدر و مادرشه از خودش چیزی نداره حتی اون مدرک پزشکیت هم به کمک پدرت تونستی بگیری .

تو خودت هیچی !هیچ!!! تو یه آدم خودخواهی هستی که فقط به فکر خودش حتی به فکر هم بیمارش نیست .

(شروع به خندیدن هیستریک میکنه )  هه عجب دروغای خوبی .

کی بود میگفت مرینت از بیمارستان زود در بیا بریم کلوپ کی بود ؟؟!
کی تو بازی باهام شرط بندی میکرد هاننننن کی بودد؟؟؟؟!!

آندره : من بودم منه احمق بودم. اما من‌ نمیدونستم که تو با اینکار های من میتونی باعث جان یک نفر بشی .

 کاش هیچوقت تو رو نشناخته بودم .

تو از کجا میدونی؟ 


آندره : صبح زود اومده بودم بیمارستان . بعدش تمام گندکاری هات  رو  از پرستارا و دکترا شنیدم .

من یه لحظه به جای پدر و مادرت از تو خجالت کشیدم .

البته خداتو شکر کن که خبرنگار ها بوی از مسئله نبردن اگه بو برده بودن تمام  پرستیژ کاری تو از دست میدادی  .
وقتی نمیگم هرچی داری از پدر و مادرت داری بخاطر همینه الان اونا نبودن دیگه آبرویی برات نمونده بود .

تو با اینکه از حال خرابی من خبر داری بازم میخوای ترکم کنی ؟؟؟


آندره : من ازت خجالت میکشم دیگه نمیتونم باهات باشم 


آندره نرو .


آندره : شرمنده مرینت دیگه همه چی تموم شد خدانگهدار 


آندره نروووووووو


( اتمام مکالمه )

همه چیو از دست دادم بودم حتی آندره رو هم ؛
 حالم هیچوقت تو عمرم اینقدر بد نبود .
بعد از اینکه از کافه در اومدم برگشتم خونه .

توان ایستادن روی پا هام رو نداشتم روی دو زانو افتادم زمین .

قلبم درد میکرد خیلی اگه پزشک نبودم میگفتم دارم میمیرم یا بیماری دارم اما این مردن نبود این بدتر از مردن بود این شکست قلبم بود شکست دختری قوی مثل من اما الان هیچ توانی برای قوی موندن نداشتم .
میخواستم خودمو خلاص کنم اما بخاطر مامانم نمیکنم چون تنها کسی که تو این خانواده من دوست داره مامانه حتی لوکا و فلیکس هم دوسم ندارن اونا هم مثل پدر  خیلی از دستم خسته شدن. 

( 6 عصر)

 به بیرون از پنجره زل زدم .
هوا هم مثل من گرفته بود با اینکه پاییز دوست دارم ولی همیشه تو فصل پاییز دلم میگیره چند روز دیگر تولدم بود 10 اکتبر و داشت زندگی من وارد تغییر تحول بزرگی میشد … تحولی که نمیدونم … قراره به سودم تموم بشه یا به ضررم ؟

از کاری که کرده بودم خیلی پشیمون بودم … احساس میکردم زندگیم رو مدیون اون دکتری هستم که جلوی من رو حین عمل جراحی گرفت … من قسم خوردم که انسان ها رو نجات بدم . تلاشم رو بکنم … ولی اون کار … هعی … آندره ترکم کرد … همش به خاطر اون شب کوفتی … حالا چی میشد اگه اون شب پارتی میرفتم … چی میشد اگه اون انرژی زا رو نمیگرفتم . حداقل 100 دلار میدادم و شب راحت میخوابیدم و نمی فهمیدم که پارتی وجود داره …

بخاطر همین میخوام برای همیشه نیویورک ترک کنم و گورم‌ گم‌ کنم‌.
چون نیویورک پر از خاطره های بد و خوب برام نمیخوام دیگه چیزی از گذشته ام به یاد بیارم . 

از این به بعد سعیمو می‌کنم خودمو دختری قوی و جدی و متین نشون بدم نمیخوام دیگه اثری از مرینت قبلی باشه درسته قلبم قراره برای همیشه درد بکنه که هیچ دارویی هم نمیتونه اون درمان کن اما چاره ای ندارم .

اول تصمیم گرفتم ی دوست سالم پیدا کنم و با خودم به پاریس ببرم .

چون من از زندگی عادی زیاد سر در نمیارم .

بعد از فکر کردن یاد آلیا افتادم تو دبیرستان با هم دوست های صمیمی بودیم البته کاش هیچوقت اون دعوا رو نمی‌کردیم . اگه نکرده بودیم بازم با هم دوست بودیم اگه ازش خواهش کنم میاد ؟؟!  آره میاد ازش معذرت خواهی میکنم اونم مطمئنم دلش برام تنگ شده .

دومین قدم اینکه باید برای خودم یک هویت دیگه  درست کنم چون میخوام پزشکی از اول شروع کنم اما این دفعه فرق میکنه … این دفعه با توانایی های خودم قراره جراح بشم .

پس از مکس کمک میگیرم که اون تو اینکارا حرف نداره .

سومین قدم خرید بلیط هواپیما و خداحافظي از همه ‌.

( فردا صبح )


بدون اطلاع خانواده ام رفتم و اسم و فامیلیم رو عوض کردم . دیگه از مرینت ویلسون خبری نبود . من Emma rogers  اما راجرز شدم تا کسی من رو نشناسه . تنها کسی که خبر داشت آلیا بود چون باید منو با این اسم صدا میزد .

 فردا پرواز داشتیم  به سمت پاریس .  کل وسیله هام شد یه چمدون … بابام خیلی محدودم کرده … اما من هم این محدودیت قبول دارم میخوام هر چیزی که از زندگی دارم به دست خودم باشه نه بدست دیگران .

برای بار آخر هم شده تمام نیویورک رو میخواستم بگردم البته مامان نذاشت. 
چون میگه من دیگه نمیتونم زیاد ببینمت حداقل امروز با هم وقت بگذرونیم منم قبول کردم .

اما بقیه زیادی ناراحت نبودن فقط مامان به فکر من بود … فقط مامان .

من تا جایی که میتونستم به خانواده ام عشق ورزیدم من بچه که بودم عاشق برادرم بودم .

یادمه وقتی بچه بودم با اینکه به توت فرنگی آلرژی داشتم اما بخاطر مسخره بازی اونا بدون اینکه بفهمم توت فرنگی خوردم بعدش که راهی بیمارستان شدم و اینا ؛ 
 وقتی مامانم فهمید این بلا به سرم اومده ؛ اونا رو سرزنش کرد ولی من نزاشتم و دروغی سر هم کردم  و تقصیر رو به گردن خودم انداختم. 

اما‌ اونا وقتی برام ندارن و برام ارزش قائل نیستند .


من آدمی بدی نبودم و نیستم اما روزگار باهام بد کرد خیلی هم بد کرد .

واقعا وقتی به این موضوع ها فکر میکنم قلبم بیشتر درد میگیره دردی که هیچوقت نمیتونم به عنوان ی پزشک توصیف کنم .

(فردا صبح )

روز جدیدی بود و قراره امروز بریم پاریس آلیا اونجا برامون کار هم پیدا کرده .
خیلی خوبه که دوباره من رو بخشید ؛ اون زمان بخاطر یک پسر دعوا مون شده بود که آخرش اون پسر با هیچ کدوممون دوست نشد. هعی روزگار کاش هیچوقت بخاطر یه سری بچه بازی ها دوستیمون خراب نشده بود  ولی خوشحالم که باز باهاش دوستم . 

................................................

لباس مرینت 👆

.................................................

7100 کاراکتر 

خب لطفا حمایت  کنید وقتی حمایت میکنید انگار هم از من حمایت میکنید هم از الکس یعنی تنها من نیستم ممنونم ازتون پارت بعد آدرین وارد میشه ❤❤❤❤❤