رمان playmate پارت ۲

MAI MAI MAI · 1402/06/25 20:02 · خواندن 8 دقیقه

بچه ها شاید باورتون نشه ولی سر نوشتن این قسمت خودم رسما مورمورم شد و حتی بغضم گرفت 

مخصوصا سر پاراگراف اخریییی 🥲🥲🥲🥲

 

____________●◇●◇●◇●◇●◇●____________

امیلی دستانش را دور فنجان لاته حلقه کرد بود تا شاید گرمای فنجان که حالا جان می‌باخت کمی گرمش کند. مظطربانه به آدرین چشم دوخته بود . می‌دانست که اگر آدرین بخواهد می‌تواند تنها با اشاره ای دنیا را بر سرش آوار کند ، فقط کافی بود تا با روند درمان مخالفت کند مگر آنکه دوستی برای پیدا کنند. امیلی نمی‌خواست پسرش را از دست بدهد . او را نگاه می‌داشت،  به هر قیمتی. 
( میدونی آدرین وقتی همسن تو بودم منم فکر میکردم چقدر مهمه که یه همبازی داشته باشم ، چون واقعا تنهایی حوصله سر بره این طور نیست ؟ اما عزیزم تو تنها نیستی. من و خدمه هستیم و هر چقدر که بخوای با هم بازی می‌کنیم باشه ... ) 
امیلی تلاش کرد اما آدرین بی حرکت پشت به او و همچنان به منظره باغ که حالا با غروب آفتاب گرفته ای آرام به سوی خاموشی میرفت چشم دوخته بود. 
( بازی با بچه ها فرق میکنه مامان. چیز زیادی ازت نمیخوام باور کن . اینقدر سخته ؟ یعنی تو این دنیا یک نفر نیست که حاضر بشه ... ) 
سخنانش با شروع سرفه های گرفته و خشکش نا تمام ماند . امیلی موقع بلند شدن از روی کاناپه تقریبا افتاد و خود را به سرعت پیش آدرین رساند. 
( خیلی خب آروم آروم ، چیزی نیست ، یه نفس عمیق ، همینه آفرین،  رنه ... رنههه ) 
رنه دختر ریز نقش و باریک اندامی بود که به طور شخصی به کار های آدرین رسیدگی می‌کرد و در حال مرتب کردن جعبه های قرص بود که با فریاد های امیلی به سمت تبقه پایین دوید . به سالن نشیمن رسید ، در حالی که گیس های فندقی مرتبش که تا چند دقیقه پیش پشت سرش به شکل تاج گل بسته شده بودند حالا پایین افتاده و نامرتب و وِز به نظر می رسیدند و چتری هایش به پیشانی خیس از عرقش چسبیده بودند . رنه نفس نفس زنان خود را به آدرین و امیلی رساند. 
( رنه بیا کمک کن تا روی کاناپه تکیش بدیم ، بعد هم فورا دکتر خبر کن ) 
رنه و امیلی هر دو یکی از بازوان آدرین را گرفتند و بدن بی جان او را در حالی که همچنان با سرفه های خشک به خود میلرزید کشان کشان روی کاناپه تکیه دادند. بعد رنه به سالن را به سمت نزدیک ترین خروجی خانه ترک کرد تا دکتر را که چند خانه با آنها فاصله داشت خبر کند . 
در این حین امیلی آرام پشت آدرین را نوازش کرد و لیوان آبی ولرم را بر لبانش گذاشت تا شدت سرفه ها را کاهش دهد. چشمان آدرین تمام مدت بسته بود اما کاملا خیس ، و امیلی نمی‌دانست آدرین از فرط درد گریه می‌کند یا به دلیل سرفه ها چشمانش آب می‌دهد،  هرچه که بود امیلی تحمل دیدنش را نداشت. 
کمی بعد دکتر رسید در حالی که آدرین هم حالا با وجود کمتر شدن سرفه ها مجالی برای نفش کشیدن داشت . دکتر گوشی یخ پزشکی را بر سینه آدرین قرار داد و با تماس پوست گرمش با گوشی آدرین کمی خود را در کاناپه عقب کشیدو چهره اش را در هم کرد. دکتر به نفس های بریده بریده و خس خس کننده آدرین گوش داد و بعد دفترچه اش را بیرون آورد. 
( معلومه یه شک بوده ، بهش فشار وارد شد ؟ ) 
امیلی سرش را پایین انداخت. او که از قصد آدرین را عصبی نکرده بود . از کجا باید می‌دانست آدرین این گونه واکنش خواهد داد . 
( فقط صحبت میکردیم. اولش آروم بود و بعد یک دفعه ... ) 
دکتر عینک گردش را بر روی بینی جابجا کرد. 
( او بذارید حدس بزنم حتما از شما چیزی درخواست کرده و شما مخالفت کردید درسته ؟ مشکل تمام خانواده ها و بچه ها . شما که میدونید وضعیت پسرتون چقدر حساسه و باید ثابت بمونه تا وخیم تر نشه )
( خب خواسته های پسرم خیلی ساده نیستند. تو این سن حق داره که دنبال بازی و تفریح باشه ، اون یه دوست میخواد و باور کنید من تلاش کردم. این محل جای آرون و ساکتیه ، بیرون از شهر ، تقریبا مثل یک روستا . افراد مسن تر برای ارامششون اینجا رو انتخاب می‌کنند و هیچ خانواده پر جمعیت یا بچه داری اینجا رو برای زندگی انتخاب نمیکنه. مطمئنم بچه های شهری هم تمایلی به اومدن به اینجا ندارند . حتی ممکنه اگه بیان اینجا از آدرین خسته بشن . اون که تا به حال با کسی وقت نگذرونده . میترسم اگه توی موقعیتش قراره بگیره دلش بشکنه ) 
دکتر در حین شنیدن درد و دل های امیلی نیمی از فنجان چایی که رنه برای او آورده بود را نوشید و بعد فنجان را در حالی که هنوز بخار می‌کرد پایین آورد. 
( بله، پسر بچه های کوچیک ، آدرین قطعا بچه معمولی نیست ، شرایطشم خاصه. اما خانم شما هم نیازی نیست حتما یک بچه عادی رو انتخاب کنید . میتونید یک بچه خاص پیدا کنید با شرایط خاص، میدونید خیلی از این بچه ها هستند . مدتی که توی شهر بودم اونها رو دیدم ) 
امیلی کمی سردرگم بود و به نظر می‌رسید درست متوجه منظور دکتر در رابطه با بچه هایی با شرایط خاص نشده. 
( منظورتون اینه که کسی رو برای آدرین بیارم که مثل اون بیمار باشه ؟ این طوری وضع بدتر میشه ، من نمیتونم از دوتا بچه مریض مراقبت کنم ) 
( اوه نه خانم. ببینید بخوام با صراحت بهتون بگم. خیلی از بچه های بی سرپرستی توی شهر ریختن که با وجود یه تیکه نون خشکی که در روز بهشون میرسه آرزوشونه یک همچین زندگی و خونه ای رو ببین. شما کافیه یکی از این بچه ها رو بیارید و تنها کاری هم که اون بچه لازمه بکنه اینه که آدرین رو سرگرم کنه . اگه بچه عاقلی باشه این براش یه معامله برد برده ) 
بعد تک خنده ای کرد و کیف پزشکی اش را با صدای تق آرامی بست. برگه دارو ها و شربت ها را به دست رنه داد و با خداحافظی آرامی عمارت را ترک کرد. 
رنه به آدرین که از حرکات آرام قفسه سینه اش مشخص بود دارو های آرام بخش اثر کرده و حالا به خواب عمیقی فرو رفته بود نگاه کرد . 
بعد نفسش را که نمی‌دانست از کی حبس کرده با صدا بیرون داد و نجوا گونه در گوش امیلی زمزمه کرد. 
( خانم به نظرتون فکر دکتر زیادی جاه‌طلبانه نبود ) 
امیلی از حجم افکار احساس سرگیجه می کرد . 
( من فقط میخوام آدرین خوشحال باشه. امروز بعد مدت ها باز ترس از دست دادنش رو تجربه کردم ) 
( یعنی میخواید پیشنهاد دکتر رو قبول کنید ؟! ) 
( من فقط میخوام آدرین خوشحال باشه. فقط همین ) 

____________●◇●◇●◇●◇●◇●____________

مارین مثل بقیه بچه های کثیف و وحشیه یتیم خانه《 کینگز بری 》 آماده حمله به یک تیکه گوشت خامی بود که یک وعده در روز به آنها می‌داند. تعدادشان آنقدر زیاد بود که مجبور بودند برای آن تکه مثل سگ های گرسنه باهم بجنگند. همه کودکان گارد حمله گرفته بودند. و وقتی رئیس فربه نوانخانه با دستان بزرگ و پر مویش و پوزخند روی صورتش گوشت صورتی رنگ را در ظرف رها کرد، همه سگ ها حمله ور شدند و با دندان های تیز و کج و معوجشان گوشت را از دهان هم می‌دزدیدند. مردک چاق و کچل دستانش را روی شکم گنده اش گذاشت و هار هار شروع به خنده کرد ، معلوم بود از نمایش راضی است و لذت می‌برد.  اما ناگهان خنده اش خفه شد . 
دختر بچه ای با موهای ژولیده مشکی و صورت لاغری به رنگ موهایش، با تکه پارچه مشکی - قهوه ای روی بدن باریکش، مثل همیشه در وقت ناهار در حالی که تمام توله سگ های مرد در حال نمایش دادن برای او بودند، در کناری نشسته بود و با اقیانوس پر طلاتم چشمانش صاف به چشمان قرمز و مست مرد نگاه می‌کرد و او را با خراب کردن نمایشش به مبارزه می طلبید . مرد سبیل چرب مجعدش را تکانی داد و از بین دندان های به هم فشرده اش غرید .
( عوضی کوچولو ) 
بعد بچه هایی که در هم میلولیدند را کنار زد و با گام های بلند به سمت دختر حجوم آورد. دستان گنده اش را در موهای دختر فرو برد و او را از موهایش بلند کرد . دخترک جیغ کشید و با دستان کوچکش بر انگشتان گنده مرد کوبید تا او را رها کند . 
( تو سگ کوچولو ، چرا شکار نمیکنی ، شکمت سیره ؟ آره؟  ) 
و او را در هوا تکان داد که دخترک بیشتر جیغ کشید . مرد اعصاب او را نداشت. همان طور که از موهای او گرفته بود به سمت اتاق ۲۰ متری که با یک سطل پر در آن به عنوان دست شویی استفاده می‌شد حرکت کرد. بعد دختر را مثل یک لاشه درون اتاق پرت کرد . بدن دختر با شدت به دیوار چوبی و چرک برخورد کرد، به زمین افتاد و از درد ناله خفه ای سر داد . گوشه لب مرد از سر رضایت بالا رفت . 
( شما ها همه حیوونید ، اینجا هم جنگله ، جنگل یه قانون داره ، یا بخور ... یا خورده میشی ) 
بعد هیکل گنده‌اش را تکان داد و در را محکم بر هم کوبید .

____________●◇●◇●◇●◇●◇●____________

خب خب ببینم دستمال کاغذی های خونتون تموم شد ؟ آقا یه سورپرایزم براتون دارم واسه پارت بعدی علاوه بر این که آماده جاهای هیجان انگیز و جنجالی باشین آماده کاور جدیدم باشین 🤩🤩🤩 

( همین طور که داستان پیش میره هر دو پارت کاور رو عوض میکنم )