بهار عاشقی (پارت یک)

Helipotter Helipotter Helipotter · 1402/06/22 12:55 · خواندن 3 دقیقه

سلام سلام

اومدم یه پست جانانه براتون بزارم

بهار عاشقی🌺 پارت ۱

از پنجره به بیرون نگاهی انداختم بارون میبارید و دلم گرفته بود چون لوکا رفته بود مسافرت و ماه دیگه برمیگشت یه دفعه گوشیم زنگ خورد آلیا بود گفت: با نینو بهم زده و خیلی ناراحته و داره امشب با برادرش آدرین میاد خونه من.

من خونه مجردی دارم لوکا هم همینطور آلیا هم با داداشش زندگی میکنه خونوادش لندن هستن من که خیلی هول شده بودم آرزو می کردم حالا حالا ها نرسن یه هو صدای زنگ در اومد دیدم اومدن تو و برای تولدم سوپرایزم کردن و بعد رفتن. فردا لوکا زنگ زد و گفت که برگشته پاریس و منو دعوت کرد خونش که برام تولد بگیره منم رفتم خونش اونجا باهاش دعوام شد چون دور و برش پر از دختر بود و...

دخترا هم هی خودشون رو میچسبوندن بهش منم اومدم بیرون لوکا دستم رو محکم گرفت و کشید عقب ولی از دستش عصبانی بودم  و رفتم بیرون رفتم پیش آلیا تا درد و دل کنم باهاش و یکم خالی بشم رفتم در خونه اش درو باز کرد و رفتم بالا اما فهمیدم آلیا رفته بیرون و آدرین با دوست دخترش نشسته فیلم میبینه

_خوش اومدی مرینت بیا توهم باما فیلم ببین خیلی معذب بودم و گفتم

_مرسی علاقه ای به فیلم دیدن ندارم

_خب پس بشین و از خودت پذیرایی کن تا آلیا بیاد. فک نکنم زیاد طول بکشه رفته یه دیقه یه چیز بخره و بیاد. دوست دخترش هم مدام به من چشم قره می رفت و کلاس می ذاشت من که دیگه از دست دوست دخترش کفری شده بودم رفتم کنار آدرین نشستم و سرم رو گذاشتم رو شونه اش تا حالیش شه

_آدرین؟!

_بله؟!

_میشه یه لحظه بریم توی اون اتاق؟

_واسه چی خب همینجا بگو

_نه یه کار خصوصی دارم باهات

گوشیم رو آوردم بیرون و با آدرین رفتیم اتاق بقلی.

 یهو بوسش کردم و از اون صحنه عکس گرفتم و فرستادم تو گروه دوستیمون که من و آلیا و نینو و لوکا و آدرین و دوست دخترش که به اصرار آدرین تو گروه عضو شد ، تو گروه بودیم اخم کرد و ازم جدا شد

_چیکار میکنی؟

همون لحظه آلیا اومد ما رو دید و خندش گرفت چون من هیچوقت جرات این کارو نداشتم شاید با لوکا راحت بودم و راحت بغلش می کردم و بوسش می کردم اما هیچ وقت جرات این وار رو با آدرین نداشتم اما این بار برای اینکه حق اون دوست دختر لوس آدرین که اسمش کلارا بود و لوکا که اعصابمو خورد کرده بود یه حسی گذاشت این کارو بکنم و بعد سریع رفتم بیرون بعد هم رفتم خونه که دیدم لوکا جلو در بود و گفت: مرینت من بابت اتفاقات تو خونه ام متاسفم فهمیدم عکس رو ندیده اومد بغلم کنه که رفتم عقب و بهش گفتم:عیبی نداره گروه رو چک کنی کافیه و زود فرار کردم بعد دیدم با عصبانیت داره به گوشی نگاه می کنه و گوشیش رو پرت کرد زمین. بعد یه پیام اومد برام از طرف لوکا که نوشته بود : (واقعا ازت انتظار نداشتم مرینت ، آخه تو همچین دختری نبودی که به خاطر یه همچین چیز کوچیکی دست به همچین کاری بزنی!)

 البته من همه اینارو از دور تماشا میکردم راست می‌گفت یکم فکر کردم و بعد با خودم گفتم اصن خوب کردم گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و قدم زنان حرکت کردم سمت خونه ام اما منصرف شدم و رفتم خونه مامان بابام خدمتکارشون درو باز کرد

_سلام خانم مرینت آقا و خانوم دوپن رفتن سفر

_بی خبر؟چرا به من نگفتن؟

_نمیدونم برای سالگرد ازدواجشون رفتن

《یک هفته بعد》

_الو خانم مرینت دوپن چنگ؟

_بله بفرمایید

_از پلیس پاریس تماس می گیریم

چشمانم گرد شده بود! نمیدونستم برای چی زنگ زدن

پایان پارت ۱