پنج شب در کنار فردی ۸

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/6/22 02:08 · خواندن 2 دقیقه

پارت هشتم

... حال رایان اصلاً خوب نبود، نگرانی و اضطراب تمام وجودش را در بر گرفته و حس کرختی عجیبی را بر او تحمیل میکرد. 

از وقتی که رئیسش به او زنگ زده و گفته بود که خبری از راجر نیست، این حال به او دست داده بود.

می‌دانست که به احتمال زیاد، بلایی بر سر راجر آمده است. 

اما مطمئن نبود. 

در واقع امیدوار بود که حال راجر خوب باشد. 

اما امیدواری محض نمی‌توانست ذهن و روان رایان را تسلا دهد، او میخواست که واقعاً از احوال دوستش مطلع شود.

به همین خاطر، بعد از ظهر از خانه بیرون زد و به سمت انبار رفت...

... اما چیزی که در آنجا دید، او را شوکه کرد. چند ماشین پلیس و آمبولانس مقابل انبار ایستاده بودند و عده زیادی از مردم هم جمع شده بودند.

رایان با عجله راه خود را از میان جمعیت باز کرد تا به در انبار برسد. 

مقابل در انبار، چند مأمور پلیس در حال پرس و جو از مدیر انبار و همکاران رایان بودند، رایان خود را به رئیسش رساند و با عجله پرسید:« آقای مدیر! چه اتفاقی افتاده؟» 

رئیسش نگاهی غمبار به رایان افکند و سپس سر خود را پایین انداخت.

مأمور پلیس، جواب سوال رایان را داد:« متأسفم مرد جوان، در کمال تأسف باید بگم که امروز جسد دوستت، راجر همیلتون، در انتهای انبار پیدا شده...» 

رایان که خشکش زده بود، زیر لب گفت:« وای... نه... امکان نداره...» 

مأمور پلیس ادامه داد:« ... همکار های شما، جسد اون رو با گردن شکسته و دهان خون آلود در انتهای انبار پیدا کردن... دوست شما به قتل رسیده...» 

از شدت بهت، رایان دست خود را روی دهان و بینی خود گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد.

مأمور پلیس به او گفت:« میتونم چند تا سوال ازتون بپرسم؟» 

رایان گفت:« ب... بله... حتماً...» 

_« آخرین بار کی راجر رو دیدین؟ دیروز؟» 

_« نه... حدود سه یا چهار روز پیش...» 

_« از چیزی که ناراحت به نظر نمیرسید؟» 

_« نه... ابداً...» 

_« با کسی مشکل شخصی یا خصومتی داشت؟ کس دیگه ای با اون مشکل یا خصومتی داشت؟» 

_« تا جایی که من می‌دونم نه...» 

_« بسیارخب، ممنونم آقای؟...» 

_« ویلیامز، رایان ویلیامز.» ...

 

... رایان به خانه برگشت. نمی‌توانست باور کند که دوستش توسط انیماترونیک ها به قتل رسیده. نمی‌توانست هم در مورد این موضوع به پلیس چیزی بگوید، چون ممکن بود حرف او را باور نکنند و حتی به او مظنون شوند...

ولی رایان حس میکرد که باید کاری انجام دهد. نمی‌توانست اجازه دهد دوستش به همین سادگی بمیرد و خونش پایمال شود. 

و از طرفی هم نمی‌توانست اجازه دهد که آن انیماترونیک های شیطانی آزاد بمانند... ممکن بود باعث مرگ افراد بیشتری شوند...

به همین خاطر، رایان از داخل کمدش، شات‌گان قدیمی اش را بیرون کشید و زیر لب گفت:« امشب تمومش میکنم!» 

امشب، شب پنجم بود...

 

 

 

« تا بعد »