«شاهراه رستگاری» ۱۴

AMIR AMIR AMIR · 1402/06/21 02:11 · خواندن 4 دقیقه

پارت ۱۴

... آماری، به آرامی از پله ها به سمت سرسرا پایین رفت، اما قدم هایش را به عمد بر روی پله های مرمری میکوبید، میخواست آقای آگراست صدای آمدنش را بشنود.

او به سمت اتاق شخصی آقای آگراست رفت، و به آرامی در زد.

صدای آقای آگراست از داخل اتاق شنیده شد:« میتونی بیای تو.» 

آماری خیلی آرام، و با حالتی مظلومانه، وارد اتاق شد. 

به محض اینکه آقای آگراست او را دید، صورتش شدیداً قرمز شد و با صدایی حاکی از عصبانیت فریاد کشید:« آدرین! مگه نگفتم که فعلاً حق خروج از اتاقت رو نداری؟!» 

آماری سعی کرد تا حد ممکن، شبیه فردی به نظر برسد که عمیقاً پشیمان و ناراحت است. 

او در جواب آقای آگراست گفت:« می‌دونم پدر... منو ببخشید که از دستور شما تخطی کردم... راستش... میخواستم باهاتون یه مقدار صحبت کنم...» صدای آدرین با خوشحالی به آماری گفت:« آفرین! کارت عالیه! همینطور مؤدبانه ادامه بده!» 

آقای آگراست با همان لحن سنگین گفت:« سریع حرفتو بزن و برگرد به اتاقت، حسابی سرم شلوغه.» 

آماری گفت:« من کاملاً می‌دونم که شما کی هستید و خودم کی هستم، و به همین خاطر خوب می‌دونم که مجالی برای اشتباه کردن ندارم، اما...» آماری در این لحظه به مِن مِن افتاد، نمی‌دانست باید چه بهانه ای برای توجیه رفتار هایی که در خیابان کرده بود بیاورد، کمی به اطرافش نگاه کرد و همین باعث شد که چشمش به تابلوی پشت سر آقای آگراست بیوفتد: خانم «گراهام دی وانلی» بهانه‌ای بسیار مناسب بود.

آماری حرفش را دوباره از سر گرفت:« ... اما از وقتی که مادر رفته... و من و شما هم از همدیگه فاصله گرفتیم... من خیلی حالم بده، مدام فشار روانی روی خودم احساس میکنم... و همین موضوع باعث شده که گاهی اوقات... رفتار های... عجیبی... ازم سر بزنه...» 

آماری داشت بخوبی نقش یک فرد ناراحت را بازی میکرد، اما صحبت هایش او را به یاد مادرش انداخت، و باعث شد که واقعاً گریه اش بگیرد، این گریه، حرف هایش را بسیار طبیعی جلوه داد و باعث شد آقای آگراست با عجله قلم خود را بر روی میز رها کند و به سمت او بیاید.

آقای آگراست رو به روی آماری زانو زد، اشک های او را پاک کرد و او را در آغوش گرفت. سپس به او گفت:« اوه خدای من... آدرین!... چرا این موضوع رو تا الان به من نگفته بودی؟... پسرم... من واقعاً متاسفم، همه چیز روبراه میشه عزیزم... همه چیز روبراه میشه...» 

این لحظه، هم برای آدرین و هم برای آماری، لحظه ای به شدت الهام بخش و رمانتیک بود؛ آدربن، بعد از مدت ها ابراز علاقه پدرش را دوباره دید، و آماری برای نخستین بار، طعم داشتن پدری دلسوز، مهربان و دوست داشتنی را تجربه کرد.

آماری سپس اشک های خود را پاک کرد. آقای آگراست بلند شد و به او گفت:« چی کار میتونم برات انجام بدم پسرم؟» 

آماری به یاد آورد که باید به آدرین کمک کند، و فهمید که این لحظه، لحظه‌ی مناسبی است. 

در جواب آقای آگراست گفت:« پدر، تنها چیزی که باعث میشه من غم خودم رو فراموش کنم، و از این کابوس وحشتناک فاصله بگیرم، دوستام هستن...» لحظه ای مکث کرد، و سپس ادامه داد:« ... یکی دو روز دیگه، تولد دوستمه، جولیکا، اونا منو دعوت کردن و من بهشون گفتم که باید از پدرم اجازه بگیرم، حالا بهم اجازه میدین؟» 

آقای آگراست چند دقیقه‌ای را فکر کرد، اما در نهایت گفت:« بسیار خب آدرین، اشکالی نداره، میتونی بری.» ...

 

 

‌‌... روز تولد جولیکا، هم آدرین، و هم آماری بسیار خوشحال بودند، آدرین خوشحال بود از اینکه می‌توانست بودن در کنار دوستانش را دوباره تجربه کند، و آماری خوشحال بود از اینکه توانسته کار خوبی بکند و آدرین را خوشحال کند. 

همه چیز بسیار خوب و دلپذیر بود، نسیم خنکی می وزید و جشن بر روی عرشه یک کشتی کوچک برگزار میشد. 

آدرین و آماری، بی نهایت شاد بودند، اما...

... اما آماری چیزی در آنجا دید که شادی اش را بر هم زد: آخرین پسری که با او بود. آخرین نفری که دلش را شکسته بود، پسری که ظاهری آرام، و موهایی به رنگ آبی و پرکلاغی داشت: لوکا...

 

 

« فعلاً »