Reality👩🏻⚕️p1🧑🏼⚕️
خب سلاممن S.k هستم نویسنده رمان Revenge is over💋😉 یا همون گذشت از انتقام . اومدم با رمانی جدید که قراره من و الکس با هم بنویسم امیدوارم بپسندید و حمایت کنید و قراره یک در میون بزارم و هر کس با من کار داشت در زیر پست های من میتونه بگه . رمان باحالیه
شروع پارت جدید
اسم من مرینت ويلسون هست . حدود 24 سالمه و جراح قلب هستم . یه دکتر نوظهور و خیلی خفن توی جراحی هستم . خیلی مقام بالایی توی بیمارستان دارم و اکثر مشورت های پزشکی رو توی جراحی ها , من به دکتر ها میدم . ولی , خب خیلی توی بیمارستان بودن خسته ام میکنه . امروز هم خیلی زیر زیرکی از آخر های شیفت فرار کردم . به طوری که بابام نفهمه .
شیفت امروز خیلی برام طولانی بود ؛ ولی امروز توی کلوپ¹ حسابی حوصله ام برگشت سر جاش . با اون بلایی که سر لیا و آندره آورده بودم حسابی حال کردم . از کلوپ اومدم بیرون رو رفتم به سمت خونه. ساعت 10 شب بود . مطمئنم بابام هنوز تو بیمارستان و خونه نیست… وقتی در رو باز کردم با صورتی عصبانی بابام مواجه شدم!!!! آخ بدبخت شدم !
( شروع مکالمه 👇 )
تام : به به خانم خانما چه زود تشریف آوردید خونه !!!
منم به دروغ گفتم: خب تو بیمارستان کاری نبود گفتم نیم ساعت زودتر در بیام , یکم هم با با بچه ها بریم بازی ! چون واقعا خسته بودم ؛ بخاطر همین .
بعد حرفم , گَرمه ای تو صورتم حس کردم . بلی بابام بهم سیلی زده بود .
آخ آخ آخ !! خیلی هم درد می کرد .
بابا!! چرا بهم سیلی میزنی ؟!!؟!؟!؟
تام : چون حقته ! چند بار بهم گزارش دادن که تو قبل از اتمام ساعت کاری از بیمارستان در میری ولی من باور نکردم گفتم دخترم قانون شکنی نمیکنه ولی نه … اشتباه کردم… خیلی اشتباه کردم …
و بعدش ادامه داد :
دختر من باید مثل علاف ها توی کلوپ ها و پارتی ها ول معطل باشه ؟ چقدر بهت گفتم ؟؟؟ تو مقام بالایی داری . نباید خودت رو با همه یکی بدونی . از دختر های دیگه یاد بگیر . اون ها که رفیق های بهتری برای تو هستن ؟؟؟ تو چرا چسبیدی به آندره ؟؟؟؟ مرینت بفهم !!! آندره کسی نیست که بخواد زندگی مشترک داشته باشه !!!
نه خیر . اینطوری هم نیست . اولاً آندره من رو دوست داده . دوم هم آخه تقصیر من چیه که اینقدر باید کار کنم ؛ من دوست ندارم اینقدر کار بکنم .
تام : تو خودت از بچگی دوست داشتی که جراح بشی !!! من وقتی فکر کردم که علاقه ات رو پیدا کردی تمام تلاشم رو کردم که به این درجه برسی . معلم های خصوصی کلاس های تقویتی . کلاس های تست زنی . حتی یادمه برای تمریناتت حدود 5 تا جنازه رو خریدم !!! حالا داری میگی من دوست ندارم انقدر کار کنم ؟ من هیچ اجباری نکردم برادرات رو ببین لوکا و فیلیکس هر دو الان دارن کسب و کار خودشون راه اندازی میکنن تو هم میتونستی این کار بکنی .
و همین الانم برو اتاقت تا مننگفتم بیرون نیا فهمیدی ؟؟!
( اتمام مکالمه )
از دست بابا ناراحت بودم . آخه چرا من نمیتونم آزاد باشم که هر کاری رو که میخوام بکنم ؟ با خستگی زیاد رفتم تو اتاقم و بدون عوض کردن لباس هام پریدم رو تخت . حدود یک ساعتی اینطرف و اونطرف چرخیدم ولی چون انرژی زا خورده بودم خواب نمیبرد . تقریبا همه خوابیده بودن که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره … عه ! این وقت شب کیه ؟ گوشی رو برداشتم . لیا بود .
(شروع مکالمه 👇)
سلام مرینت خانم . گرفتی خوابیدی ؟
سلام لیا . نه . هنوز از جو برد شما خوابم نبرده . نباید انرژی زا میخوردم .
اتفاقا بهتر … امشب یه پارتی گنده تو کلوپه . خانم خانم ها نمیخوای از دست بدی پارتی رو که ؟
این رو که گفت حسابی تعجب کردم . سریع بلند شدم و نشستم رو تخت . با صدای نیمه سنگین گفتم :
جون من ؟!؟!؟ کیا میان ؟!؟!؟
آدم های زیادی میان ولی فکر نکنم بیشتر از آندره برای تو مهم باشن !
آندره هم میاد ؟!؟!؟
بله ! آندره هم میاد به امید شما . میخوای امشب آندره با یکی دیگه برقصه ؟
چند ساعت دیگه پارتی شروع میشه ؟؟؟
نیم ساعت دیگه . خودت رو زود برسون ….
من اومدم . بای
(اتماممکالمه )
گوشی رو قطع کردم . امشب شب مهمی بود . پس باید حسابی آرایش می کردم و لباس های خفن میپوشیدم ..
بخاطر همین یه دونه لباس کوتاه سیاه که بالا تنه اش کاملا سیاه و باز بود و پایین تنش هم سیاه اکلیلی بود پوشیدم به اضافه کفش مجلسی سیاه و یدونه میکاپ غلیظی هم کردم و رژ لب قرمز آلبالوییم رو هم زدم و تمام البته از روش یدونه کت هم پوشیدم تا بابام اگه مچم رو گرفت نفهمه چقدر جیغ و باز پوشیدم .
ولی خوب از این هم نگران بودم که بابام بفهمه و بدبخت بشم . ولی اگه بتونم امشب آندره رو راضی کنم که بیاد و ازم خواستگاری کنه , دیگه بابام مشکلی نیست . یواشکی و قدم قدم از اتاق اومدم بیرون … خیلی آهسته از پله ها اومدم پایین . حالا اگه خونه بزرگ می خواستم هیچ وقت قصر نصیبم نمیشد . الان که باید سریع برسم به پارکینگ یک کیلومتر راه دارم برای رفتن … رسیدم پارکینگ . ماشین رو درآوردم و به سمت کلوپ حرکت کردم . ساعت 1 شب بود . خیلی میترسیدم که بابام بفهمه . هنوز یه ساعت از دعوا نگذشته رفتم پارتی اونم ساعت 1 شب . خلاصه توی این حس و حال بودم که کم کم رسیدم به کلوپ .
برای یکبار هم که شده آدم حسابی با ماشین های حسابی اومده بودن کلوپ . ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم . دختر ها و پسر های زیادی اومده بودن . بدون توجه به اونا رفتم داخل کلوپ . آندره و لیا نشسته بودن توی بار کلوپ ( جایی که مردم برای خوردن نوشیدنی میشینن ) :
(شروع مکالمه 👇 )
آندره : به به . مرینت خانم .
لیا : آره ! حسابی ترکونده !
من برای دوست پسرم از این بهتر ها هم بلدم انجام بدم . حیف که جمعمون دو نفره نیست …
لیا : من اینجا شدم اضافی ؟؟؟
مرینت : نه منظورم پسر های دیگست …
لیا : ول کن بابا ! شوخی کردم ! حالا که یکم وقت داریم تا پارتی شروع بشه , چی میخوری ؟
آندره : نمیخوام خودم رو
سنگین کنم . یه موهیتو میخوام
لیا : منم مارگاریتا دوست دارم . مرینت تو چی میخوری ؟
مرینت : یه دلستر با طعم کوکتل . بدون الکل باشه .
لیا : هی لویی … دستمالت رو بزار تو جیبت بسه دیگه انقدر اون لیوان ها رو پاک کردی باهاش . بیا سه تا نوشیدنی بده بهمون دیگه …
لویی : اینم سه تا نوشیدنی با طعم های مختلف . لیوان دختر عاشق پسر دیوونه هم برای پیوند عشقشون یکی کردم .
- مرسی لویی .
لیا : بزنید به افتخار سلامتی سه کس , این نوشیدنی مرینت و من و آندرست .
لیوان هامون رو زدیم به هم و نوشیدنی ها رو سر کشیدیم … بعد از چند دقیقه لیا شروع کرد به تعریف کردن جوک های بی مزه . ولی نمیدونم چرا عین عرعر خر به اون جوک ها میخندیدم . آندره که با تعجب بهم نگاه میکرد . یه لحظه دیگه عین خیالم نبود .
واقعا نمیدونستم دارم چیکار میکنم . هر چیزی که به ذهنم می رسید رو امتحان میکردم . حالم اصلا خوب نبود . بعد چند لحظه احساس کردم هوا خیلی گرمه . برای همین کت ام در آوردم . آندره که خیلی با تعجب نگاه میکرد , و هر لحظه تعجبش بیشتر شد . آخه این اولین پارتی بود که باهم میرفتیم . سرم گیج میرفت ولی خیلی داشتم حال میکردم . لباس بازم کاملا معلوم بود میخواستم لباسم در بیارم . داشتم اون ها رو هم در میاوردم که لیا جلوم رو گفت . نذاشت که اون ها رو در بیارم . من خیس غرق شده بودم . خیلی گرمم بود . رفتم پیش آندره . گفتم تو گرمت نیست ؟ و جواب داد : مرینت حالت خوبه ؟ گفتم چرا باید بد باشم ؟ و بعدش شروع کردم به خندیدن و همه نگاها به سمت ام کشید شد و آندره بعد جوری نگاه ام میکرد که بعدش چشمم سیاهی رفت . انگار که خوابم برد … بعد از اینکه بیدار شدم تقریبا بیشتر بچه ها رفته بودن . به سختی بلند شدم با سرگیجه ولی خیلی میخندیدم . ساعت رو نگاه کردم ساعت 5 صبح بود … لباس هام رو پوشیدم همش یاد اون جوک های بی مزه لیا می افتادم و میخندیدم . وای چقدر بی مزه ولی باحال بود . در حین خنده گوشیم زنگ خورد و
...............................................
لباس مرینت👆
.......................................
7000 کاراکتر
لطفا حمایت کنید تا من تا شروع مدارس این رو هم هر روز بزارم .
یکی هم گذشت از انتقام ازش فقط ۳ یا ۱ پارت مونده سا امشب یا در پارت ۴۲ تموم میکنم ایده زیادی ندارم .
❤