معجزه عشق بین منو تو17p

Mahshid Mahshid Mahshid · 1402/06/19 00:04 · خواندن 3 دقیقه

ادامه...........

اونم گفتش خیلی ممنونم به خاطر اینکه منو تا اینجا آوردی 
 

منتظرم موندی تا بیام و دیگه لازم نیسته خودتو به زحمت 
 

بندازی و بری دارو هارو بگیری(راوی:نه توروخدا بزار بره
 

داروهارم بگیره) خودم میرم میگیرم منم گفتم نه بابا چه
 

زحمتی کاری انجام ندادم که لوکا هم گفتش کلی گفتم و
 

راه افتادیم نزدیکای خونه ی من بود که لوکا گفت مرینت 
 

می‌خوام یه چیزی بهت بگم ولی خب نزدیکه خونت 
 

شدیم نمیتونم بگم منم گفتم اگه واجبه میتونی بیای
 

تو خونه ی من و اونجا بهم بگی اونم گفت نه زیادم 
 

واجب نیست حالا فردا تو مدرسه بهت بهت میگم 
 

منم گفتم باشه هر جور راحتی و از هم دیگه خدافظی
 

کردیم و من رفتم تو خونه و یکم استراحت کردم بعد
 

پاشدم رفتم دوش گرفتم، بعد از اینکه از حموم دراومدم

 

خودمو خشک کردم و چراغارو خاموش کردم و رفتم بخوابم

 

باصدایی آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم پاشدم رفتم یکم

 

برا خودم صبحونه حاضر کردم که برم مدرسه صبحونه م رو

 

خوردم و رفتم لباسهای همیشگی مدرسه رو پوشیدم و به سمت

 

در رفتم که یهو یادم افتاد که امروز با ماشین برم مدرسه از اونجا

 

لوکا رو هم سوار کنم ببرم و رفتم سوییچ ماشینم رو برداشتم و

 

رفتم تو پارکینگ و ماشینم رو در آوردم و به سمت مدرسه 

 

حرکت کردم و تو راه هرچی گشتم لوکا رو پیدا نکردم و 

 

بیخیالش شدم و رسیدم دم در مدرسمون و ماشینم 

 

رو یه جای خوب پارک کردم و رفتم داخل حیاط 

 

مدرسه که دیدم آلیا داره بدو بدو میاد سمتم منم

 

رفتم بغلش کردم آلیا گفت چطوری دختر منم 

 

گفتم بد نیستم و باهم یکم درمورد پارتی امشب حرف 

 

زدیم که صدای پیامک گوشیم اومد و گوشیمو برداشتم

 

که دیدم لوکا بهم پیام داده پیامو باز کردم نوشته بود

 

سلام مرینت من زیر پله منتظرتم منم نوشتم باشه فقط

 

چرا زیر پله ها؟؟اونم نوشت چون اونجا میتونیم راحت تر

 

خلوت کنیم منم گفتم باشه یه 5 دقیقه دیگه اونجا و به.

 

آلیا سپردم که نزاره کسی سمت زیر پله ها بیادش و رفتم

 

پیش لوکا گفتم سلام لوکا اونم گفتم مرینت بیا بشین پیشم

 

از لحن حرف زدنش فهمیدم که یه چیزی میخواد بهم بگه

 

ولی انگار از گفتنش می‌ترسه و نمیتونه بهم بگه و منم

 

سعی کردم باهاش خیلی راحت باشم تا بتونه حرفش

 

رو راحت تر بهم بگه گفتم لوکا دیشب میخواستی بهم

 

یه چیزی بگی ولی نتونستی و گفتی فردا تو مدرسه بهت

 

میگم خب الان میتونی بهم حرفت رو بگی اونم گفت 

 

میخواستم بگم که من..........نه ولش کن پاشو بریم من

 

سریع دستش رو گرفتم و پاشدم و گفتم لوکا چی میخوای

 

بهم بگی که نمی تونی؟؟ اونم گفت هیچی نمی‌خواستم

 

بگم فقط میخواستم باهم راه بریم منم گفتم نه تو 

 

نمی‌خواستم اون بگن راستشو بگو اونم گفته که خب من.......
_________________________________________________
ناموصا اولین باره آنقدر زیاد می‌نویسم و انتظار ۲۰ تا کامنت و ۱۵ لایک رو دارم پس بترکونیدراستی پارت بعد یکمی منحرفیه خواستم خبر داده باشم و دیگه حرفی نمی‌مونه پس تا پارت بعد بای🖤🖇️