Green buttons_p6
سلام
برای بعدی پارت چهارم رو به ۲۰ کامنت برسونید.
و بدونید این رمان از این به بعد مشترک نوشته نمیشه
شاید چون مراسم مادرش خیلی رسمی بود ، مرینت حق اعتراض نداشت.
همه ی افرادی که در آن مراسم حضور داشتند برای مرینت ناآشنا بودند.
مرینت در عمرش حتی یکی شان را ندیده بود!
_________________
آدرین چند شاخه گل رز سفیدی که در دستش بود را بویید ، سفیدی گلهای رز با پیراهن مشکی رنگ آدرین در تضاد بود.
همانطور که بوی خوش گلهای رز را استشمام میکرد چشمانش درخشیدند ، اشک در چشمانش حلقه زد.
گل ها از دستش رها شدند و روی زمین فرود آمدند.
آدرین دیگر توان ایستادن نداشت ، پاهایش سست شدند و او به آرامی روی زمین افتاد و چشمان سبز یشمی اش بسته شدند.
همان موقع در باز شد و امیلی وارد شد ، لحظه ای بعد چشمان هراسان اش پر از اشک بودند.
________________
شارلوت گلهای وحشی را درون گلدان چید ، سپس به کمک چاقو خواست تکه ای سیب را درون دهانش قرار دهد که
- مادام؟
- بیا تو
مردی خوش قامت با لباسی شیک و زیبا ، با قدمهای محکم و استوار وارد شد ، سپس به فرانسوی غلیظ گفت:
- مادام ، خبری از فیلیکس به دستمون رسیده...
شارلوت پرسید:
- چی؟
- در انگلیس به سر میبره!
شارلوت با لحن مرموزی گفت:
- و دقیقا چرا؟
- نمیدونیم ، قربان
شارلوت نفس عمیقی کشید ، سعی داشت خودش را کنترل کند. به آرامی گفت:
- برو بیرون ، مایک
و سپس فوری نفس خود را حبس کرد.
مردی که مایک نام داشت بیرون رفت و شارلوت را در موجی از احساسات منفی و افکار دلهره آور غوطه ور تنها گذاشت.
شارلوت با خشم چاقوی دستش را فشار داد ، نگاهش به سمت عکس فیلیکس ، روی دیوار رفت!
چاقو را به سمت چهره ی فیلیکس پرت کرد.
اما لحظاتی بعد با چشمان گریان چاقو را بیرون کشید.
تمامممممم
و حرص نخورید آبمیوه بقولید