FHE FUTURE💙P8

MÆŘÝM MÆŘÝM MÆŘÝM · 1402/06/16 14:31 · خواندن 2 دقیقه

بپر ادامه

مرینت و کلویی و الیا و زویی وارد مدرسه شدند زنگ کلاس اول به صدا در امد مرینت سرش را روی میز خم کرده بود و چشمانش را بسته بود و در خواب فرو رفته بود خانم بوستیه معلم کلاس زبان مرینت رو به او کرد 《کلویی مرینت رو بیدار کن زنگ دیگه خورد پاشین برین》کلویی رو به خانم بوستیه کرد 《چشم》

______________________________________________

مرینت و کلویی وارد عمارت شدند مرینت کوله اش را روی مبل پرتاب کرد و به سمت اتاقش رفت او سلانه سلانه پله های سرد عمارت را طی کرد و وارد اتاقش شد او ارام روی تخت نرم و صورتیش دراز کشید و دفترچه ی خاطرات را برداشت 

________/________________/_________________/__

۲۵/اکتبر/۱۳۸۶    (میدونم اونا ۲۰۰۰ هستند ولی اینجوری میزارم بفهمید)

 

ادرین سلانه سلانه پله های عمارت را طی کرد و با جنازه او روبه رو شد ،او با جنازه ی 《مادرش》ایزابل رو به رو شد او ارام به سمت او رفت و دستی بر روی صورت او کشید .

گذر زمان

__________________ 

ادرین در گهواره کوچکش گریه میکرد ایزابل مادر ادرین ارام از روی مبل عمارت بلند شد و به سمت اشپزخانه قدم برداشت و ابجوشی که در داخل غوری میجوشید را برداشت و به سمت گهواره ادرین گام برداشت او با بی رحمی از پسر بچه کوچکش ابجوش بسیار داغ و سوزاننده را روی او ریخت و با بی رحمی سوختن کمر پسربچه یک ساله اش را تماشا کرد 

______________________________________________

مرینت ارام از جای خود بلند شد و به سمت اتاق ادرین یا همان پسر ناشناس حرکت کرد و دستانش را به درب اتاق کوبید بعد از چند لخظه درب باز شد و مرینت با سرعت بسیار ادرین را در اغوش گرفت و درب اتاق را با پا هایش بست و وارد اتاق شد 《حتما خیلی درد داشته حتما خیلی سختی داشتی 》ادرین با حسی مملو از تعجب رو به مرینت کرد 《تو مگه چی ازم میدونی ؟》مرینت ادرین را سفت و محکم جوری که دیگر نمیخواهد از بغلش جدا شود در اغوش گرفته بود 《اینکه کمرت اونجوری شده و بچه ناخونده ی خانم امیلی هستی و فیلیکس مادرتو کشته 》ادرین با حسی مملو از خشم ،تعجب و غم مرینت را هل داد و از عمارت به بیرون رفت او سریع گام برمیداشت و فقط به پاهایش مینگریست ناگهان ...

__________________________________

خب دیگه تموم شد 😐

برای پارت بعد تو خماری بمونید که فقط کامنتا میدونن کی میاد 😁😛

بای بای💜💙