زندگی ناخواسته پارت هفتم

Marl Marl Marl · 1402/06/14 16:36 · خواندن 1 دقیقه

ادامه

پشت سرم رو نمی تونستم نگاه کنم.
دستم میلرزید!
نا خوداگاه دهنم باز شد.
_ ما..م..ا..م ما.ما..ن
ولی حرفی از دهنم بیرون نیومد. هیچ صدایی! سکوت....سکوت ... سکوت.
اشک و اولین قطره .
صدای بغض و گریه!
درب هواپیما باز شد! مسافرین محترم لطفا از هواپیما پیاده شوید.
اروم کمربندم رو باز کردم!
بلند شدم. سرم رو برگرندوندم . چون از دهن مامان بیرون اومده بود. بابا هم سرش شکسته بود!.....
زانوهام تحمل وزنم رو نداشتن! به زمین افتادم و در سکوت همانجا ماندم!
مامان با صدای ارومی گفت: ترسو نباش و...........
..... بلند شو.....

_ ما..مان.
اروم بغلش کردم.! دوستت دارم!
عمه سابین منتظره ! میتونی توی خونشون بمونی.
_ تو هم میای مگه نه!
مامان: باید یاد بگیری تنها باشه..
_ ماماننننن