زندگی ترسناکه؟؟

«ПIKI» «ПIKI» «ПIKI» · 1402/06/13 15:50 · خواندن 3 دقیقه

هعی.دارم آهنگ افغانی گوش میدممممم.افسون گری جادوگری،عاشق یعنی تو.

 

مری:

با خودم میگفتم چرا این اتفاق افتاد بهترین دوستم.بهترین و تنها خانواده‌ ی دونفره بودیم.لبخند زیبایت.صدای نفس هات.در قلبم زمزمه میشه.اگه تو بودی کل دنیا رو باهم داشتم.دوست یعنی تو.از من دور نباش.تورو دوست دارم.گوش میدم به صدای نفس هات.هردوی ما تنها باشیم.فقط بخاطر بستنی.....غصه به دلم میشینه.چیکار کنم با دلم.شکر شیرینی عسلم.دوست دارم ای رفیق.افسون گر دوستی.مرا بلعید.

د:مری خوبی چرا داری با خودت حرف میزنی مری مری.....

م:....بله.....

د:خوبی چی شده!

م:خوبم؟حالم بهتر نمیشه.بهترین دوستم روی همین پل از دست رفت😓

د:چی؟؟؟؟؟؟بهترین دوستت.دقیقا کی این اتفاق افتاد.

م:سال پیش.اسمش ناتاشا بود.میشه بریم سر قبرش 😓

د:باشه هرچی تو بگی بریم.حالا از کدوم ور.

م:نمی‌دونم.وایسا بریم جلوی این مغازه سوپر مارکت.شاید منو بشناسه.

مری:

تا رفتم دم در مغازه.به صاحب مغازه نگاه کردم دیدم دیره.

اما صاحب مغازه قبلاً یک پسر جوون بود.ازش پرسیدم:«اینحا مگه یک پسر جوون کار نمی‌کرد ؟

گفت:«اره کار میکرد.ولی بعد اون تصادف اون..........

گفتم:«تصادف سال پیش؟

گفت:«اره_اون تصادف در واقع تصادف من و دوستم بود دوستی که دیگه تو قبرستونه.دیگه نمیتونم بغلش کنم.دیگه نمیتونم خنده هاشو ببینم.من فقط صاحب اون ماشین رو پیدا کنممم.😭😭😓

که یهو صاحب مغازه گفت:«وایسا من صاحب اون ماشین رو میشناسم ولی فک نکنم خوشت بیاد از اون جا😓

م:نه چرا بگو کجاست میتونی منو ببری اونجا؟؟؟

ص:اره میتونم ببرم.بیا دنبالم.

مری:

با دینا رفتیم و یهو بعد ۴۵ دقیقه پیاده روی دوباره رسیدم جای اول دوباره جای اون جاسوس ها.جای رییس و رادمان.

ص:خب صاحب اون ماشین رییس این آدم هاست فقط کافیه بری داخل.

د:ام باشه بیا بریم دیه مری بهتره بریم داخل.

م:چی چی من همین جا بودم.

ص:چی؟

د:هزیون میگه ولش کنین.

ص:باش من رفتم.

د:باشه خدافظ.

م: چی اون چطور می‌تونه چطوری میتونم اون دوست منو ازم گرفت منم کارش رو ازش میگیرم.

د:مری زیاده روی نکن.

مری:

بدو بدو وارد مکانی که از اول همون جا بودم میشم و در خونه رو خوری محکم میکوبم که همه با تعجب نگاه میکردم.به سمت. رییس رفتم و با صدای بلند داد زدم احمقققققق.تو دوستم رو ازم گرفتی همون ماشین قرمز که سال پیش به یه دختر برخورد.تو احمقی آدم احمق عوضی کثافتتتتتتت._مری مری مری چی میگی با خودت.

_عوضی عوضیا.دست به یکی کردید دوستم ناتاشا رو ازم بگیرید.

د:چی ناتاشا.ناتاشا هم با من دوست بود اون اینجا کار میکرد.

ن:مری من اینجام نگاه کن من کنارتم.

م:ناتاشا ناتاشا تو اینجا چیکار می‌کنی.تو مرده بودی تو.....

ن:پس دوست نداشته باشی زندگی باشم.

م:نه نه من........فقط دیگه از اینکه.خیلی هیجان زدم اینجا اینجا چه اتفاقی افتاده.من چیکار کنم چیکار کنم.....

 

 

 

 

 

خب دوستان تمام شد.و تیکه آخرش که مری میگه چیکا. کنم بیهوش میشه.

بایییی