عشق پلاستیکی P6
با تشکر از دوست خوبم «elicool 😎💗💎⚡ بلینک» برای درست کردم کاور🙂♥🫶🏻
آدرین:
لباسامو عوض کردم و مشغول رنگ کردن خونه شدم.
مرینت هم تمام آشپزخونه رو از سیر تا پیازش مرتب کرد.
از وقتی فهمیده که خانوادش قراره بیان چندان خوشحال بنظر نمیرسید، در اصل قرار داد ما از سمت مرینت همین بود!
قرار بود من تا جای ممکن یه زندگی فوق العاده درست کنم و اون جلوی "خانوادش" با نمود کنه که خیلی خوشبخته و هیچی توی زندگیش کم نداره دلیلشو نمیدونم ولی این خواسته از طرف اون بود..
هرچند برای من هم سود داشت، یجورایی منم همینو میخواستم.
معمولا دوستام و خانوادم با کلمه"ازدواج" تحریکم میکردن و همیشه میگفتن یه زندگیه عالیه وقتی با کسی مشترک میشی...
ولی من نمیخوام با کسی شریک باشم.. هنوز خیلی چیزا هستن که میخوام قبل از ازدواج کردن انجامشون بدم...
مثل دیدن کشورای مختلف، خیلی جاها هستن که ندیدمشون!
از بچگی به بهانه شمشیربازی و مسابقات میتونستم به جاهای زیادی سفر کنم اما از وقتی به سال آخر رسیدم و سال اول دانشگاهم شروع شد حتی نتونستم دوباره شمشیر دستم بگیرم!!!
درسای دانشگاه چندان سخت نیس اما زودتر از اونچه فکر میکردم به عنوان پلیس بخش مرکز انتخاب شدم.
اگر از زیر فشار بیرون میومدم.. اونم از راهی که خودشون میخواستن... شاید میتونستم به چیزی که میخوام برسم!
زندگی ما تا یک سال ادامه داره، بعدش هرکدوم با بهانه ی نامعلومی از همدیگه جدا میشیم!
منظورم از نا معلوم اینه که هنوز هیچ بهانه ای نداریم، هنوزم عجله ای نیست.. چون چندروز بیشتر از عروسیمون نمیگذره و حتی 1ماهم نشده😅
هردو با نمود میکنیم زندگی خیلی خوبی داشتیم و بعد که از هم جدا شدیم مسیرم نو جدا میکنیم!
هیچ تضمینی وجود نداره که نقشمون بگیره ولی بهتر از اینه که دست رو دست بزارم دائم به نصیحتهای بقیه گوش بدم.. نمیدونم ولی اونم احتمالا همین هدف رو داره!
کار رنگ کردن دیوارا رو تموم کردم.. تا وقتی دیوارا خشک میشن میتونم برم یکم به داد اتاقا برسم..
من_مرینت من میرم اتاق زیر شیروونی رو ببینم شاید چندتا چیز به درد بخور پیدا کردم.
مرینت با صدای آروم گفت_باشه.. منم دیگه کمکم کارم تموم میشه میرم به حیاط برسم.
میدونستم ناراحته، ولی دلم نمیخواست فکر کنه آدم فوضولی هستم!
برای همین فقط سرمو پایین گرفتم و از پله ها رفتم پایین.
اتاق زیر شیروونی خیلی سردو پر خاک بود!
روی کف چوبیش یه عالمه وسیله که روش ملافه سفید کشیه شده قرار داشت.
ملافه هارو کشیدم.. یکم سرفم گرفت، چند صندلی چوبی شیک بود.. چندین میز و کلی چیزای دیگه!
ظاهرا قشنگی داشتن ولی مطمئنم اگه یکم تمیزشون کنم بهترم میشن!
مبلای تک نفرش صدفی و چند نفره هاش رنگای پاستیلی داشت.. ترو تمیز بودن!
باز خوبه این عمه بتی سلیقش توی این چیزا خوبه!
خوب.. اینم از مبلا!
حالا فقط مونده ببریمشون طبقا بالا و یه دستی به سرو روشون بکشیم.
یه صدایی شنیدم.. داشت بارون میومد!؟
جالبه.. اصلا متوجه ابری بودن هوا نشده بودم!
رفتم طبقه بالا.
با صدای بلند گفتم_یه خبر خوب.....مرینت؟
آشپزخونه رو مرتبه.. ولی خودش کجا رفت؟
هوا تقریبا تاریک شده بود!
یکم این طرف اون طرف رو سرک کشیدم..
از پشت دره حیاط دیدمش.. کنار استخر زیر بارون نشسته بودو سرشو بین دستاش گذاشته بود!
درو باز کردم و رفتم کنارش.
من_چیزی شده؟!
مرینت تا منو دید اشکاشو پاک کردو گفت_هه نه چیزی نشده!
من_مطمئنی؟ از بعد از ظهره خیلی دپرسی
مرینت به استخر خیره شد و بعد کمی مکث گفت:راستش.. یکم به دلیل بستن این قرار داد مربوط میشه!.. میدونی.. من توی یه خانواده اشرافی به دنیا اومدم، بخاطر اینکه پدرم رفتار خاصی روی اطرافیانش داره.. برای همین با بیشتر فامیلامون قطع رابطه کردیم..
من_و دلیل قرار داد؟
مرینت_پدرم اصرار داشت با پسر عموم ازدواج کنم.. کسی که از نظر من مزحک ترین و رو اعصاب ترین انسان روی زمینه.. با هزار دعوا و سرزنش بالاخره تونستم راضیش کنم که یبار شانس اینو بهم بده که با کسی ازدواج کنم که خودم میخوام.
من_براچی پدرت اصرار داره با پسرعمو ازدواج کنی؟
مرینت_خوب.. اون اشرافی.. از خانوادمونه.. من این شانس رو ازش خواستم.. ولی نتونستم کسی رو پیدا کنم که بتونم واقعا دوسش داشته باشم.. تا اینکه تورو دیدم.
میفهمیدم چه حسی داره.. باید خیلی دردناک باشه!
سرشو بالا گرفت ادامه داد_وقتی یکم بیشتر باهات آشنا شدم فهمیدم توهم کم و بیش مشکل من رو داری برای همین با خودم گفتم... گفتم..
حرفشو تکمیل کردم_که قرار داد ببندی
خندید و سرشو تکون داد.
من_بنظر من کارت شجاعانه بود که همچین کاری کردی.
مرینت_مگه اینکه تو اینجوری فکر کنی! 😂
من_میدونی.. داشتم فکر میکردم.. ما چه بخوایم چه نخوایم.. قراره یک سال باهم باشیم... پس چه بهتر سعی کنیم یکم بیشتر برای هم احترام قائل شیم و بزاریم این 1سال راحت بگذره!.. جوری که روز آخر با خودمون بگیم.. چه زود گذشت!
مرینت با هیجان گفت_حق با توئه!
از جاش بلند شد و همونطور که زیر برون دستاشو باز کرد گفت_این دیگه الان زندگی منو توئه.. میخوام بهشون نشون بدم میتونم از پس زندگیم بر بیام!..
از جام بلند شدم._پس از امشب همه چیز فرق میکنه.. یسری قوانین داریم.
مرینت_اولیش چیه؟
من_به حریم خصوصی هم دخالتی نکنیم مثلا چک کردن چمدون😂
مرینت_تیکه ننداز دیگه معذرت خواهی کردم!
من_باشه باشه!
مرینت_خیله خوب شریک.. بیا تا فردا بهترین زندگی که میتونیم رو دست و پا کنیم..
من_هنوز خیلی کار داریم!.. بجنب دختر شکمو کلی کار داریما!
آره... شاید همین ازدواج موقت راهی برای شروع یک سفر جدید باشه!
سفر به یه دنیای ناشناخته که مطمئنم ساده و راحت نیست!
بببخشید این پارت نسبت به بقیه پارت هام کمتر بود🥲
پارت بعدی بیشتر مینویسم
لایک و کامنت فراموش نشه 🙂♥💬