دوست یا دشمن f2 p6

Nillay Nillay Nillay · 1402/06/11 11:24 · خواندن 1 دقیقه

برو ادامه

از زبان مرینت: 

لوکا نصف قدرتش رو به آدرین داد. یه دفعه آدرین اومد پیشمون و گفت چه اتفاقی افتاده؟؟ اما لوکا... اون اون انگار یه دفعه ای پیر شده بود موهاش سفید شده بود بی حال بود انگار قرار بود همونجا از حال بره. فوری توی کتابی که پیدا کرده بودم نوشتم. تو کتاب نوشته شد: لوکا در عرض دوتا سه هفته خوب می شود. اگر خیلی طول بکشد ۲ ماه. وایی نمی تونستم خودم رو به خاطر این کاری که انجام داده بودم ببخشم. واقعا لوکا به خاطر من مجبور بود تا دوماه تو خونه بمونه؟؟ اونم تنها؟؟ چون لوکا تنها زندگی می کرد. ازش معذرت خواهی کردم و گفتم: واقعا متاسفم اصلا نمی دونستم قراره این اتفاق بیفته. اون هم به زور جواب داد: نه اشکالی نداره. با آدرین لوکا رو سوار ماشین آدرین کردیم و اون رو به خونش بردیم و یه پرستار براش استخدام کردیم. تو راه برگشت آدرین از من خواستگاری کرد و من هم قبول کردم. 

 

ده روز بعد:

 

 از زبان مرینت:

 امروز روز ازدواج من و آدرینه و من خیلی استرس دارم. اصلا نمی تونم آروم بشم. ما لوکا روهم دعوت کردیم ولی اون هنوز حالش یکم بد بود و نیومد. ما باهم ازدواج کردیمو بعد از ازدواجمون نشان هامون برگشتن انگار که ماه و خورشید یکی شده باشن؛ اما یچیری این وسط کم بود. قدرت زمین....

 

 از زبان راویتون : 

مرینت و آدرین باهم از دواج کردند و به خوبی و خوشی باهم زندگی کردند اما مرینت هیچوقت نفهمید لوکا برادر گمشده ی اونه....... 

 

 

مرسی که تا اینجا اومدی.

 لطفا با لایک و کامنتاتون حمایت کنین تا رمانو ادامه بدم.