💙Blue eyes 26💙
هعی 🥲
مرینت ☆
a: من متاسفم
m: تا لحظه ی مرگ، نمیبخشمت
g: آدرین!
گابریل با عصبانیت روشو به من کرد: با چه حقی پسر من رو زدی!؟
m: کاری که من کردم در برابر کار اون هیچ بود
g: ر راست میگی و دویید دنبال پسرش
برگشتم و به فیلیکس نگاه کردم: تو نمیری؟
f: چ چرا خ خداحافظ
برگشتم توی اتاق و پشت پنجره وایسادم
گابریل&
دنبال آدرین میگشتم، پیداش نمیکردم
g: نمیتونه توی این زمان کم دور شده باشه . . .
دیدم که لبه ی خیابون پشت بیمارستان انقدر دویده بودم نفس نفس میزدم
g: آ آدرین . . .
مرینت ♡
دیدم که آدرین لبه ی خیابون ایستاده و گابریل اروم اروم داره میره سمتش یهو آدرین سرشو بالا اورد و لبخند زد سریع دویید وسط خیابون کامیون، کامیونی که تا آخر عمر راننده اش را لعنت کردم، از روی او رد شد جیغ زدم و وقتی چشمم به جنازه آدرین در وسط خیابون که گابریل کنارش زانو زده بود را دیدم، چشم هام سیاهی رفت و دیگه چیزی ندیدم . . .
🖤🖤🖤
خیلی خیلی ببخشید کوتاه میدم ولی از صب مهمون داریم، راستی جرم ندید واسه کوتاهیش