RISE OF DARKNESS قسمت ۸
فصل سوم رمان unknow
بچه ها این پارت دوم تو شبانه روز گذشته هست پس حواس تون باشه
در تلالو و جنبش بی صدای نور مهتاب و وزش مادرانه ی نسیم شبانگاهی ، سنجاق سینه ای به شکل بال های نوک تیز و مجاور پروانه ، یا گلی چهار پر با رنگ بنفش یاسی ، در دستان کوچک مرینت میدرخشید و سنگ یا کریستالی مرمرگون در وسط آن چشمک میزد
مرینت سنجاق را مانند جسمی نفرین شده ، دور از خودش بالا نگه داشته بود « همین ؟ فکر کردم یه چیز خطرناکه »
او آمرانه سنجاق سینه را پایین تر از یقه ی لباسش سفت کرد ، او دستش را روی سطح فلزی و تیز سوزن گذاشت و سنجاق را بست
ناگهان نور شدیدی از سنجاق منعکس شد
مرینت از ترس بالا پرید و صدای جیغش را در گلو خفه کرد
او با نگرانی به گوی نوری به رنگ بنفش که در نزدیکی او میجنبید خیره ماند
مرینت دستپاچه به سنجاق سینه چنگ میزد اما سطح سنجاق سینه از شدت درخشیدن و انعکاس نور داغ شده بود
او با وحشت به سمت درب دوید اما نور هم با او هم قدم بود و مرینت را تعقیب میکرد ، مرینت محکم بر روی زمین افتاد و عاجزانه عقب عقب رفت
از شدت ترس قطرات اشک سیلوار از چشمان مرینت درحال ریزش بود
ناگهان سنجاق سینه درخشش را متوقف کرد
مرینت صدای عاجزانه ای از خود در آورد و به سنجاق سینه خیره شد « حاع ؟!!»
او با خونسردی بلند شد و به ظاهر جدید سنجاق سینه چشم دوخت ، سنجاق سینه سراسر سفید شده بود و کریستالی که در مرکز آن بود به رنگ بنفش تیره در آمده بود
«سلام بانوی من » ناگهان مرینت بیست سانت عقب تر پرید و پایش پیچ خورد ، او درحالی که لحظه ای جیغ کشید محکم بر روی زمین افتاد
مرینت محکم دستانش را دور دهانش حلقه کرد ، او گوش هایش را تیز کرد تا مطمئن شود کسی صدای جیغ خفه ی اورا نشنیده
اما تنها صدایی که توجه مرینت را جلب کرد ، صدای ظریف و دخترانه ای بود که از سوی موش یا عروسک پرنده و کله گنده میآمد بود
مرینت از ترس احساس خفگی میکرد ، قلب او از شدت ترس بالا پایین میپرید و استخوان های سینه اش را درهم میتنید، شاید هم میخواست مانند دفعه ی قبل از سینه اش بیرون بیاید یا از کار بی افتد
_«من نورا هستم ، کوامی شما ، دارای قدرت و معجزه گر پروانه برای قدرت بخشیدن به احساسات »
پایان این پارت
کوتاه بود اره ؟
چه کنیم دیگه
لایک و کامنت یادتون نره