RISE OF DARKNESS
رمان UNKNOWN فصل ۳ قسمت .. فکر کنم ۶ درسته ؟
در عمارت به آرامی باز شد و آدرین داخل آمد
او به آهستگی قدم بر پله های مرمری گذاشت و پشت در اتاق مرینت کمین کرد
از میان در آدرین چهره ی مرینت را مشاهده کرد که به آرامی گوشه ای کز کرده بود و به خواب فرو رفته بود
سپس آدرین نیز راه اتاق خودش را در پیش گرفت و در را پشت سرش بست ، سپس دست بر پیراهن خود برد و با آن کلنجار رفت تا برهنه شود و به حمام برود
مرینت زیر نور کم سوی تحریر و مطالعه اش ، شبانه درس میخواند
او از فشار و افکار منفی که درمورد آدرین در ذهنش میچرخید خسته شده بود ، او به عقربه های ساعت چشم دوخت که نیمه شب را نشان میداد ، مرینت مداد را در دستش تکان داد، از ظهر تا به آن لحظه او هزاران بار یک تکلیف را از ابتدا نوشته بود و دوباره آن را بازرسی کرده بود
تقریبا جای خالی در دفتر و کتاب مرینت باقی نمانده بود تا با اینکار بتواند اوضاع فکر آشفته ی خود را سامان دهد
مرینت با آرامی از پشت میز برخواست و وارد سرسرای تیره و ساکت شد ، او به آرامی قدم در پله ها گذاشت و خود را به باغچه رساند
باغچه بدون حضور آقای گابریل و بزرگتر دیگری اندکی ترسناک بود ، برگ های تیره و سدری در خود میچرخیدند و با حرکت باد صدای خش خشی از خود صادر میکردند ، مرینت به درخت با شکوهی با برگ های صورتی میان بقیه ی درخت ها چشم دوخت
و به صدای جرینگ جرینگ زنگی که توسط برخورد دستان شاخه ها و برگ ها به یکدیگر توجه کرد
ترس اندکی از وجودش را فرا گرفته بود
آسمان آبی همراه با ستاره های چشمک زن و بسیار زیبایش نمایشی فوق العاده زیبا به ارمغان گذاشته بود
سپس مرینت به سمت عمارت برگشت و از پله ها بالا رفت ، او درمیان پله ها متوقف شد و به صدایی که به گوش میرسید توجه کرد
صدای قاتلی سریالی
نخیر صدای قاتلی سریالی نبود
صدای فلزی باز شدن درب عمارت بود، دربی که در سکوت شبانه با صدای جیرجیر خاصی باز میشد ، مرینت چند قدم پایین آمد و از گوشه ی پنجره نگاهی به داخل حیاط انداخت ، او با دیدن ماشین گابریل امیدوار و خوشحال شده بود ،
ناگهان مرینت به خود لرزید او با سرعت به سمت دالان دوید و وارد اتاقش شد ، او درب را سریع بست و روس تختش میان پتویی کلفت قرار گرفت ،گویی انگار خواب بوده است
مرینت نمیخواست مادرش متوجه ی ساعت دیرِ بیداری او شود ، او طبیعی خود را به خواب زد
پس از اینکه درب اتاق مرینت چک شد و او مطمئن شد که مادرش و بقیه د سرسرای طبقه ی دوم نیستند آرام درب اتاقش را گشود و به سمت طبقه ی سوم حرکت کرد
پاهای بی حسش ، محتاطانه روی پله ها بالا میرفتند تا اینکه مرینت پشت دربی نیمه باز که نور از آن میتابید قرار گرفت
هود مرینت هم نمیدانست چرا میخواهد مخفیانه فالگوش بایستد
نوری که از درون اتاق منعکس میشد تاریکی را میشکافت ، مرینت میتوانست آقای گابریل و مادرش را ببیند که گوشه ای پشت به در ایستاده بودند
صدای ضعیف آقای گابریل به سختی به مرینت مریسید « درسته ایزا ، این دقیقا از همون افسانه هست ، با این تفاوت که اصلا احساس نمیکنم یه دروغ با شباهت ساده باشه »
_«اون دقیقا مثل مجسمه ی توی باغه »
ایزایل با جدیت پاسخ گابریل را میداد ، گویی موضوعی صدبرابر از ویژهای معمولی ارزشمند توجه اش را جلب کرده است
مرینت توانست بدون جلب توجه سرش را اندکی هم کند تا منظره ی روی میز را مشاهده کند
آقای گابریل دست درون کت سفیدش را بر روی میز میان فنجان های قهوه گذاشته بود ، چیزی به رنگ یاسی یا بنفش میان دستانش میدرخشید
صدای خواب آلود خانم امیلی از روی مبل بلند شد ، او چشمانش را به زور باز نگه داشته بود درحالی که خمیازه میکشید « حاع ... مثل همون افسانه ای که نسل به نسل موقع ی ازدواج بهمون میگفتن ، گابریل یادت میاد ؟ » گابریل سرش را به نشانه ی تایید تکان داد
او زیر لب به ایزابل گفت « اگه این واقعی باشه ، ... خیلی اتفاق مهمی رخ میده »
_«خب چرا امتحانش نمیکنی ؟»
_«باید بزارم برای فردا ، امشب دیر وقته ، برو تو اتاق مهمان استراحت کن»
آقای گابریل برخواست و سمت خانم امیلی رفت
او آرام روی مبل به خواب فرو رفته بود
آقای گابریل دستش را زیر سر امیلی گذاشت و دست دیگرش را زیر زانو های او و سپس اورا در آغوش کشید ، او امیلی به خواب فرو رفته را بلند کرد
مرینت سریع به سمت کتابخانه که در آن نزدیکی بود دوید و پناه گرفت
سپس گذر ملایم آقای گابریل و خانم ایزابل را دید
او پس از چند لحظه بعد از صدای بسته شدن درب اتاق ها به آرامی وارد اتاق کار آقای گابریل شد که چندی پیش در آن بودند
اتاق در تاریکی فرو رفته بود ، سراسر اتاق مملو از کاغذ های سفید و پوستی بودند که روی تنشان مدل های مختلف لباس نقش بسته بود
زیر نور مهتابی مع از پنجره میتابید ، شیء زیبایی برق میزد و برق بنفش خود را روی چشمان مرینت میانداخت
مرینت دل شکسته به آهستگی نزدیک آمد و به شیء خاص خیره شد ،سپس برقی تمام وجودش را گرفت
او به سنجاق سینه ای خیره شد که حس آشنایی را به او القا میکرد
سنجاق سینه ای یاسی رنگ با طرح دو باله پروانه
امیدوارم لذت برده باشید
حمایت یادتون نره