RISE OF DARKNESS: P⁷
رمان UNKNOWN فصل سوم پارت ۷
بشتابید که درد بکشید که آدرین بابت فشار عصبی بیهوش میشود .. نوچ نوچ
مرینت به آرامی پایش را بر روی سنگ های مرمری و سرد عمارت گذاشت و صدایش را بالا برد « سلام ، هی آدرین من اومدم » او آرام از پله های سردو بیروح بالا رفت « ببخشید که کل روز منتظر بودی »
او پشت در قرار گرفت و در زد «شازده؟»
سکوت دلهره بخش همچنان باقی مانده بود ، مرینت خم شد و از زیر در به فضای اتاق چشم دوخت « هی آدرین قهری ؟»
مرینت بی توجه با حرکات دستش روی در ضرب گرفت و آنرا با ریتم کوبید سپس با لحنی آهنگگون خواند « آ_آ_آدرین_تا_منو نبخشی_من_ از اینجا نمیرم»
ناگهان فکری در ذهن مرینت جرقه زد او پاشد و دوان دوان به سمت آشپزخانه رفت اما آدرین را نیافت ، سپس صدایش را بالا برد و نعره کشید « آدرین اگه بیرونی من چشمامو میبندم تا رد شی »
مرینت از سکوت موجود در اتاق آدرین وحشت کرد ، او به سرعت به سمت اتاقش رفت و دستمالی پارچه ای و تور دوزی شده ی آبی رنگ با طرح گربه ای سیاه برداشت و روی آن کلماتی را جاری کرد "اگه باهام قهری حداقل یه بار به در بزن نگرانتم " سپس مرینت دستمال پارچه ای را به داخل آنداخت ، او بی سروصدا منتظر ماند اما خبری از ادرین نشد
مرینت با نگرانی شروع به هیاهو کردن کرد و سپس با جوهر و مرکبی آبی رنگ بر روی دستمال بعدی نوشت "آدرین اصلا بامزه نیست ، نکنه بیهوش شده باشی ؟ اوف آدرین امیدوارم حالت خوب باشه چون نگرانتم "
مرینت دستمال دوم را نیز از لای در به داخل اتاق هل داد و با نگرانی مشغول جویدن لی پایینش شد
او دستمال دیگری را برداشت و شروع به نوشتن کرد "من یه چیزی میگم و در عوض توهم یه چیزی بهم بگو .... آدرین م.من به تو علاقه دارم" مرینت به دستخط خرچنگ و قورباغه اش چشم دوخت که بعد سالیان سال همچنان بد به نظر میرسید « آدرین باور کن راست میگم ، از وقتی منو بوسیدی من عاشقتم » سپس با نگرانی در عرض دالان قدم برداشت و یک مسیر را چندین و چندبار تکرار کرد
ابرو های مرینت به لرزه افتاده بودند ، چرا آدرین پاسخ نمیداد ؟
نکند او .. بیهوش شده بود؟
قلم مرینت دوباره بر روی سطح پارچه ای دستمال رقصید و کلماتی را متولد کرد "متاسفم اما اگه تا چند لحظه دیگه پاسخ ندی مجبور میشم وارد شم ، کلید دارم "مرینت به آرامی دستمال را به داخل اتاق فرو برد
و دستمال پارچه ای بر روی دیگر دستمال ها چمباته زد
کل عمارت آگرست به سکوت فرو رفته بود ،
مرینت آهسته دست به داخل جیب کتش برد ودستانش کلیدی نقرهفام با سنگی سبز و زمردگون را دربر گرفتند
او به آهستگی کلید را درون جایگاه در فرو برد و گفت « این رو فیلیکس ساخته بود ، این یه کلید کوته پره هست که طبق گفته ی اون میتونه درب تمام اتاق های عمارت شمارو باز کنه ، اون اینو برای قتل تو بهم داده بود »
مرینت با نگرانی چشمانش را درهم فشرد و با سکوت مواجه شد ، احساس سنگینی در قلبش میگفت او آدرین را از دست داده ،
و آدرین بیهوش کف اتاق درحال مرگ است
مرینت کلید را چرخاند و فورا در را باز کرد
شتابِ هوای اطراف در دستمال های پارچه ای مرینت را سوی سطل زباله ی نزدیک در پرت کرد
مرینت با نگرانی از درگاه در رد شد و فریاد زد « آدرین !! خواهش میکنم طاقت بیار و زنده بمون» سپس در وسط اتاق ایستاد و با کمال تعجب متوجه شد خبری از آدرین نیست
او سرتاسر اتاق را نظاره کرد و بعد از جست و جوی چشمی بسیار مطمئن شد که آدرین در اتاق به سر نمیبرد
سپس آرام در سرتاسر اتاق آدرین قدم زد « پس اون کجاست ؟» مرینت حسرت وار دستی بر روی تخت و بالشت آدرین کشید ،
فضای اتاق آدرین از فضای اتاق مرینت بزرگ تر بود
آنجا یک کمد طویل قرار داشت و در کنارش دو میز تحریر و کامپیوتر حضور داشت
مرینت به آینه های قدی روبه رویش نگریست که در سمت دیگر اتاق نزدیک به درب حمام بودند
و در وسط اتاق ، پیانویی سیاه و براق ، و بسیار بزرگ قرارداشت
او آهسته در کنار میز تحریر رفت ، لبخندی بر لب های مرینت نقش بست ، دندان هایش لخت شدند و او مسحورانه به تصاویر قاب شده ی روی میز نگریست
یک تصویر کوچک در قابی طلایی در سمت چپ قرار داشت ، تصویری از آقای گابریل و آدرینا و فیلیکس در کودکی
آنها واقعا چهره ای زیبا و معصومانه داشتند و با شادی درحال لیسیدن بستنی هایشان بودند
تصویر دوم تصویری از روز ازدواج خانم امیلی و آقای گابریل بود که در قابی چوبی قرار داشت
خانم امیلی در پیراهی فوق العاده زیبا و سفید ، با پروانه های یاسی و مقدار زیادی تور ، توسط آقای گابریل بلند شده بود
تصویر سوم یک تصویر از گربه ی سیاه و آفریقایی بود که بسیار زیبا و مسحور کننده در قابی سفید بود « وای خدای من»
و درکنار آن یک شیء آشنا و قابل توجه روی میز بود
عروسک گربه ای سیاه با زنگوله ای کوچک « اوه بلانس ، این همه مدت تورو نگه داشته !!» گونه های مرینت گل انداختند و او به تصویر چهارم چشم دوخت « پسری که گویی ۱۵ ساله باشد ، درحالی که پیراهنی نارنجی به تن داشت و دستش را در گوشه ی صورتش گذاشته بود ، تنها نیمی از صورت اورا ماسکی پروانه وار پوشانده بود، حس ترسناکی به مرینت دست داد
حس ترسناکی از آشنایی با آن پسر
گویی قبلا اورا بارها و بارها مشاهده کرده است ، گویی دستانش آن گونه هارا لمس کرده اند
اما مرینت حس میکرد آن تصویر یه هیچ وجه تصویر آدرین نیست
پس چرا مرینت آن چهره را میشناخت ؟
او با حس ترس و تپش قلب چشمانش را از تصویر پسر برداشت و به تصویر پنجم که بیرون از قاب ، تنها بر روی پایه ی کوچک و چوبی ای درکنار بقیه قرار داشت چشم دوخت
با دیدن آن تصویر ترس بزرگ مرینت بیشتر شد
حالا چهره ی ناآشنای پسر برای او آشنا و آشکار شد
قلب مرینت به لرزه افتاده بود
گیوم دوپن چنگ
تصویر پنجم تصویری مملو از شش نفر بود
خانم بوسیه ، مرینت ، نینو ، آلیا ، آنائل و .. و ... و آدرین ، یا در واقع گیوم
مرینت نعره کشان شروع به جیغ کشیدن کرد و دستش را بر روی صورتش کشید « نه !! نه !! نه !! نه!! نه !!!»
مرینت محکم سرش را تکان میداد و قطرات جاری اشکش بر روی هوا معلق میشد
او آرام گوشه ای کز کرد و زانو زد ، اشک های زیبای مرینت بر روی صورتش میرقصیدند « او.او.اون عکس رو فقط پنج نفر دارن ..گ.گ.گیوم ..ه.ه.هناون آذژیاانه» قطرات اشک و صدای گریه اجازه نداد مرینت جمله اش را درست تلفظ کند « نه نمیشه نباید » مرینت شروع به فریاد زدن کرد « نباید گیوم همون آدرین باشه نباید نباید نباید!!!! » او به لباسش چنگ زد « من خودمو به خاطرش کشتم، به خاطرش مرگ بابامو دیدم ، به خاطرش باعث مرگ یکی شدم ، به خاطرش مردم و زنده شدم ، به خاطرش زندگی کردم ، اون چطور تونست عاشق یکی دیگه بشه ؟ »
سرانجام مرینت دل شکسته هراسان به سمت درب خروجی رفت و آن را کوبید و از اتاق خارج شد
او درست فکر میکرد ، سکوت اتاق آدرین گواه از ،از دست دادن او بود، درحالی که در سوی دیگر شهر ، آدرین با نام گیوم در حال خوردن بستنی دونفره با انائل بود
پایان
کامنت
نظر
انگیزه
مایه ی دریافت زودتر پارت بعد است😅
شما آزادین انائل و آدرین رو بریزید تو چرخ گوشت