✉️ envelope ✉️ پارت 16

bahar:) bahar:) bahar:) · 1402/06/08 13:46 · خواندن 4 دقیقه

 سلام. حال ندارم :/

برو دیگه واسه چی میخونی ؟

نه نه الان داری برای چی میخونی ها؟!

 

با قدم های آرام پایین امد و بالای سر مرینت ایستاد. با تحقیر به اون نگاه کرد و عروسک خرس مرینت که در آغوش او جا گرفته بود را برداشت.

 

🦘 صبح ساعت 7:00 🦘

مرینت به ارامی چشمانش را مالید و به برادران فرینچ، یا یجورایی برادرانش نگاه کرد که به اهستگی خواب بودند .

این اولین صبح مرینت بدون خانواده ی اصلیش بود. اما با دیدن عروسک خرس کوچکش که سرش از بدنش جدا شده و نخ و پنبه های درونش دورش را گرفته اند، به ارامی اشک ریخت و پنبه های عروسکش را در آغوش گرفت.اون عروسک، کادوی تولد سه سالگی اش از طرف مادرش بود. حالا او تنها همدش را از دست داده بود. ( بخدا نمیخوام شبیه رمان ناشناس حرف بزنم :( )

فیلیکس فرینچ چشمانش را کمی باز کرد و با دیدن صورت خیس و ناراحت مرینت بیدار شد و درکنار اون نشست.

گفت: چی شده؟

مرینت به اهستگی با چشمان خیسش به فیلیکس چشم دوخت و گفت: علوسکم. ملده ( مرده )

ادرین فرینچ به ارامی پاشد و در کنار مرینت نشست. گفت: من بلات یکی دیگه میسازم 😇مرینت به ارامی اشک هایش را پاک کرد و به ادرین، برادر و اولین دوستش چشم دوخت . گفت : لاس میگی ؟ ( راست رو میگه😂 منحرف نشید 😂😂😂) ادرین موهای دوستش را نوازش کرد و گفت : اره ! برات میسازم. فیلیکس به چشمان نیمه باز فرانک چشم دوخت و گفت: کار تو بود؟ فرانک رویش را برگرداند و پشتش را به فیلیکس کرد و زیر لبی گفت : هه. تازه اولشه ! دختره ی کثیف

/5 ساعت بعد/

مرینت در حیاط عمارت فرینچ به اهستگی راه میرفت و گل ها را نوازش کرده و برایشان شعر میخوند:

گل های ناز نازی

با ناز من بشین باضی ( راضی)

شما ها مهلبونید 😂😂

قدر منو میدونید.

😂😂( یکم بخندیم 😂😂)

آدرین فرینچ به اهستگی قدم به حیاط گذاشت و با ارامی مرینت را صدا زد. مرینت دوان دوان به سمت او دوید و گفت : بله آدلین ؟

ادرین جعبه ای کوچک و صورتی رنگ را در دستان مرینت مرینت قرار داد و با خجالت به زمین چشم دوخت. مرینت ربان جعبه رو کشید و با دیدن عروسک خرسی صورتی رنگی لبخند ملیحی زد . ناگهان آدرین چاقویی در قلب مرینت فرو کرده و او را کشت ( جررررررررررررررررررررررررررررررررر 😂😂😂 شوخی کردم بیخیال 🤣🤣🤣🤣🤣) به سمت آدرین رفت و اورا در آغوش گرفت. 

- مرسی آدلین خیلی گشنگه ( منظورش قشنگه 😂) ناگهان آدرین شلوار خود را پایین کشید و ( وایییییییییییی جرررررررررررر 🤣 چقد حال میده 😂😂 ببخشید مدارس نزدیکه یکم دیوونه شدم😂😂😂😂) 

مرینت هرشب عروسک گربه ای اش را در آغوش گرفته و به دوست جدیدش فکر میکرد.

حالا 1 سال گذشته و هر 4 فرزند 1 سال بزرگتر شدند و فرانک فرینچ قرار بود به مدرسه ای شاهانه و سخت گیرانه برود.

در این لحظه فیلیکس ازدواج کرده و 748628 تا بچه دارد ( وای من هی مرض میریزم دست خودم نیست🤣🤣🤣🤣🤣)

در این 1 سال آلفرد فرینچ با مرینت عین دخترش رفتار کرده تا اون مظلوم بزرگ شود ولی برای بزرگی اون برنامه ها داشت😈

در این 1 سال مرینت و آدرین بیشتر به هم نزدیک شده و لب هم را بوسیدند ( آقا ببخشید  🤣🤣🤣 این قسمت رو حذف کنید مرضم گرفته 🤣) بیشتر به هم نزدیک شده و باهم صمیمی تر شدن . فیلیکس هم همواره برای مرینت نقش یک پشتیبان را داشت و از او همایت میکرد.

اما فرانک فرینچ هنوز عین زامبی به جان مردم می افتاد و برای مرینت هم برنامه ها داشت 😈😈😈

امشب، به مناسبت روز اول مدرسه ی فرانک، جناب آلفرد جشنی شاهانه در نظر گرفته بود و مرینت و آدرین را مسئول تدارکات کرده بود. به آدرین کمی و به مرینت هم کمی پول داد تا باهم بروند و برای جشن خرید کنند. آلفرد به آن ها 4 ساعت وقت داده بود. چون پاهای آن ها کوچک بوده و توان راه رفتن نداشتن 🤣🤣🤣

اما آن ها به خرید نرفتند. آن ها به اتاق رفته، در را قفل کرده و لباس های خود را پایین کشیدند ( خخخخخخخخخخخخخ جر 😂😂😂 میخواید پارت بعدو منحرفی کنم ؟ 😂😂😂 نه زوده .. شایدم کردم خدا میدونه)

خب تموم شد

آخ دستم جر خورد

سعی کردم این پارت یکم بخندین 🤣🤣

شد 3245 کاراکتر 

آه لایک نمیکنی ؟ کامنت نمیدی ؟ جر خوردم به خدا 🥺