رمان UNKNOWN فصل سوم
Rise of darkness
بچه ها من یه مشکلی واسه پیکسآرتم پیش اومده ، کسی هست که پیکسارت داشته باشه و بتونه چندتا از کاور هامو درست کنه ؟(برای چندروز )
مرینت آرام بر روی نیمکت در کنار گیوم نشست و لبخند زد « یه روز دیگه که فقط ما دوتا بی کلاس موندیم»
آدرین لبخند تلخی زد ، مرینت دستش را بر روی شانه های همکلاسی اش گذاشت و لبخند زد « چی شده گیوم ؟ آنائل با کسی قراری چیزی گذاشته ؟ » مرینت زیر خنده زد
خنده ی غیرمنطقی او به جای خشمگین کردن آدرین اورا آرام تر از همیشه کرد ، لب هایش با خنده گشوده شدند و بی صدا باز ماندند
او با شک یه چیزی که میخواست بر زبان بی آورد فکر کرد « مرینت ، یه نفر عاشق منه ...ا ..اما ..!!» او با شک با چهره ی مهربان و پر لبخند مرینت چشم دوخت «اما من مطمئن نیستم اونو ...»
مرینت حرف اورا کامل کرد « تو آنائل رو دوست داری »
_«بنظرت من آدم بدی هستم ؟»
_«تا وقتی که خود و احساسات واقعیت رو از اون دختر پنهان کنی بله آدم بدی هستی » آدرین از شنیدن این حرف شوکه شد و با چهره ای ماتم زده با دو دستش به موهایش چنگ زد
«اما گیوم ، تو یه انسانی ، تو فقط یه انسانی !! تو کف داری کسی رو که میخوای دوست داشته باشی ، این یعنی عشق نه دوست داشتن از روی عذاب وجدان » آدرین با شنیدن حرف مرینت چهره ی درهم ریخته اش را بالا گرفت
_«ا.اگه...اگه تو جای اون دختر ب.بودی ؟ »
_«احساساتم خرد میشد ، ناراحت میشدم ، شاید ازت ناامید میشدم ، اما این رو میپذیرفتم که تنها چیزی که زندگی مطمئنه اینه که زندگی نا مطمئنه »
آدرین لبخند گرمی زد ، قطره ی گرم اشکی از درون شیشه ی چشمانش خارج شد و صورت آدرین را فتح کرد « اگه یه روزی فهمیدم عشقم نسبت به تو بوده و بخوام برگردم چی ؟؟»
مرینت ناگهانی دستش را زیر چانه ی آدرین گذاشت ، او انگشت نرم سبابه اش را از میان مسیر قطرات اشک بالا میآورد تا اینکه انگشتش در میان صورت آدرین متوقف ماند و قطره ی سوم اسم روی انگشتش نشست
_«نمیدونم گیوم نمیدونم ، تنها چیزی که درمورد زندگی مطمئنه اینه که زندگی نامطمئنه ، مشکلی نیست هر از گاهی اشتباه کنی »
گونه های آدرین سرخ سرخ شده بودند ، او با حالتی مسحورانه به عشق سابق اش چشم میدوخت
مرینت دستش را باز کرد و نوک انگشتانش صورت گیوم را لمس و سپس ترک کردند
مرینت با بی خیالی و شادی روی میز نشست و خندید « ولی درصورتی که اصلا بتونی با تنها معشوقه ام ، آدرین آگرست مبارزه کنی و پیروز شی » مرینت خندید و ادامه داد « خداروشکر واقعا دوستم نداری گیوم»
آدرین با ناراحتی بیشتر به مرینت چشم دوخت ، در ذهن آدرین کلماتی جریان داشتند "متاسفم مرینت ، اما قراره خبر تلخی رو درمورد معشوقه ات بشنوی "
آدرین با ناراحتی دهان گشود « اون پسره خوشگله؟»
_« نمیدونم ، بنظرم بیشتر از یه پسر معمولی ، مثل افسانه هاست !! اما من همیشه از پشت ماسک اونو دیدم »
_«اگه هیچ وقت حاضر نشه ماسکش رو برات پایین بکشه چی؟»
_«خب من منتظر میمونم تا روزی که لایق دیدن پوست مرمرگونش باشم ...، اما نیازی بهش نیست ،من اونو با ماسک سفیدش هم دوست دارم ، وقتی عاشق یکی میشی باید اونو با هر هزار چهره اش دوست داشته باشی »
آدرین پر اندوه چشماش را بست و زیر لب زمزمه کرد "متاسفم مرینت اما من باید همچنان به دروغ گفتن ادامه بدم ، نمیتونم تورو ناامید کنم "
۱۸ سپتامبر ، سال تحصیلی پایانی دانشآموزان در دبیرستان بود
مرینت آهسته و با خستگی به کتاب درسی اش خیره بود ، سه شب از سفر کاری مادرش میگذشت و مرینت بسیار کم خواب شده بود
از سه روز قبل که مادرش و آقا و خانم آگرست برای سفری در طی یک پروژه ی فیلم برداری برای فیلمی سینمایی خانه هایشان را ترک کردند میگذشت
و برخلاف چیزی که معمول است مرینت و آدرین را در کنار هم تنها گذاشتند
و مرینت در اتاق کوچک خود درعمارت آگرست میخوابید و بیدار میشد و روزهایش را یا حسرت بوسه ای از سمت آدرین یا دعوت شدن به مسابقه ی شمشیر بازی ای سپری میکرد
در طی این چندماه مرینت مسحورانه به عشق ورزی اش نسبت به آدرین آگرست ادامه میداد
درحالی که آدرین با شخصیتی متفاوت و متمایز ، یا بهتر است بگوییم با ماسکی از دروغ با عنوان گیوم به آنائل نزدیک و نزدیک تر میشد
دقیقا مانند عصر روز قبل ؛
۱۷ سپتامبر :
مرینت پشت پله ها و میان هیاهو کمین کرده بود ، او آنائل را مشاهده میکرد که با لباس جذب و تقریبا تحریک کننده ای بی توجه به سمت آدرین میرفت
مرینت دقیق به قدم های پنجه گربه ای انائل چشم بسته بود
و مادامی که انائل نزدیک آدرین شد مرینت شروع به دویدن کرد
و طبق نقشه ی قبلی اش با سرعت سمت انائل رفت و از پشت به او برخورد و اورا هل داد
انائل تعادلش را از دست داد و افتاد ، اما نه روز زمین
بر روی سینه و آغوش آدرین
و سپس مرینت با موفقیت صحنه ای عاشقانه برای دوستش گیوم رقم زد
پایان
برید خرخره ی مرینت رو بجوید
چطور بود ؟
ولی لایک و کامنت کمه ها نامردا