Revenge is over💋😉p28
خب سلام من اومدم با پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد .خب حمایت یادتون نره و طبق گفته های همیشگی اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید. برید ادامه مطلب
شروع پارت جديد ادامه پارت 27
( این پارت سبک متفاوتی داره مجبورم سبک متفاوتی بنویسم و اینکه کمی اگه شبیه سبک گندم شد از گندم معذرت میخوام ❣❣ )
از زبون مرینت :
آب تا کمرم اومده بود و داشتم خودمو واگذار آب میکردم که صدای فریادی رو شنیدم ؛ میگفت اینکار نکن لطفا اینکار نکن توجهی به صدا نکردم و خودم غرق آب کردمو دیگر چیزی نفهمیدم .
...................................................
از زبون راوی
آدرین وقتی از ماشین پیاده شد از دور دید که کسی میخواد خودشو غرق کنه و فریادی کشید گفت : 《 اینکار نکن لطفا اینکار نکن . 》
بعد از آن که پاسخی از آن شخص دریافت نکرد شروع به دوییدن کرد و کتش در آورد تا وارد آب شود .
بعد اینکه وارد آب سرد دریا شد فهمید آن شخص مرینت است و با رعب و وحشت سریع به طرف آن شنا کرد .
بعد اینکه به سمت خودش کشید بغلش کرد و هر دو از آب خارج شدن .
آدرین چند باری به صورت مرینت سیلی هایی زد که بلکه بدون نیاز به کمک های اولیه جوجه آبی رنگش چشمانش رو باز کنه .
ولی باز نکرد و آدرین مجبور به فشار آوردن قلبش شد بعد چندین بار فشار آوردن به قلبش باز نبض اش نمیزد و مجبور به تنفس مصنوعی شده چند بار این کار ها رو کرد آخر سر ناامید و ناراحت بود و میگفت : 《 مرینت لطفا بیدار شو لطفا نمیخوام تو رو هم از دست بدم لطفا بیدار شو نمیخوام عشق دومم رو هم از دست بدم نمیخوام زنمو از دست بدم من غلط کردم اون حرف ها رو زدم لطفا بیدارشو . 》
بعد آخرین تلاشش رو کرد که مرینت چشمای دریاییش رو باز کرد و شروع کرد به سرفه کردن که آدرین مجال نداد و به آغوش خود کشید .
(شروع مکالمه شون )
آدرین : 《 میخوای ببرمت بیمارستان و اینکه چرا اینکار کردی ها چرا ؟ 》
مرینت با صدای ضعیفی گفت : 《 نه بیمارستان لازم نیست ؛ اینکه دلیلی نداشت فقط از زندگی کردن خسته شدم میفهمی خسته شدم . 》
آدرین : 《 این دلیلی قانع کننده نبود لطفا دلیلش بگو . 》
مرینت از بغل آدرین جدا شد و گفت : 《 دلیلی خاصی نداره . اما تو چرا نجاتم دادی مگه من برات مهمم که نجاتم دادی هان من اصلان نمیخوام زنده بمونم میفهمی نمیخوام و این ربطی به تو نداره .》
آدرین : 《 عوض تشکر ات نه میدونی چقدر نگران شدم ؟ وقتی که بدنت از آب در آوردم کاملا بی روح و سرد بود ترسیدم از دستت بدم ترسیدم . 》
مرینت عصبانی میشه و داد میکشه : 《 نترس ؛ من نمیخوام کسی برام دلسوزی و ترحم خرج بکنه . 》
آدرین : 《 من ترحم نمیکنم فقط دلیل اين کارت میخوام فقط دلیلش رو بگو دلیل . 》
مرینت : 《 دلیل اش اینکه اگه من اینکار با خودم نکنم رابرت اینکار به من میکنه میفهمی . 》
مرینت بعد اتمام حرفش متوجه سوتی بزرگی که داده بود شد .
آدرین : 《 رابرت کیه ؟ نکنه منظور از رابرت پدربزرگمه ؟ 》
مرینت : 《 هیچی ی حرفی زدم رفت ولش کن الان سرما میخوری بریم هتل . 》
آدرین : 《 نه ؛ اگه بمیرمم نمیزارم بری ؛ باید راستش بگی . 》
مرینت : 《 ببین آدرین نمیتونم بگم بگمم باور نمیکنی پس ارزش اینو نداره بدونی . 》
آدرین : 《 قول میدم باور کنم قول میدم . 》
مرینت : 《 سختمه نمیتونم بگم لوکا هم شانسی فهمید . 》
آدرین : 《 یلحظه یلحظه الان لوکا خبر داره ولی من خبر ندارم هان ؟
منی که شوهرتم خبر ندارم ؛ الان دیگه اصلان ول کن ات نیستم یا خودت میگی یا میرم از پدربزرگ و لوکا میپرسم . 》
مرینت : 《 اون رابرت لعنتی بجز چند تا دورغ چیزی دیگه بهت تحویل نمیده . 》
آدرین : 《 پس با پدربزرگ مشکل داری .
چرا گفتی قصد جونت کرده ؟
بگو دیگه . 》
مرینت : 《 بسه باشه دیگه سوال نپرس جواب سوالات تو میدم . اه کاش از دهنم نپریده بود .
خب اول از همه بشین یجایی که ممکنه بعد از گفته هام حالت بد بشه . 》
آدرین : 《 خب نشستم بفرما لطفا . 》
مرینت : 《 ببین آدرین چطور بگم آخه . 》
آدرین : 《 اصل مطلب یکباره و سریع بگو . 》
مرینت : 《 من مرینت ويلسون نیستم من من مرینت اگراستم در واقع دختر عموی تو من نمردم فقط رابرت منو به خانوادهای فروخت . 》
آدرین قهقه ای هستریک زد و گفت : 《 عجب شوخی باحالی بود تا حالا همچنین شوخی مسخره ای نشنیده بودم .》
مرینت : 《 دیدی بخاطر همین نمیگفتم که باور نمیکنی . 》
آدرین : 《 دورغ میگی نه ممکن نیست دختر عموی من تو تصادف مرد ممکنه نیست زنده باشه . 》
مرینت : 《 نه دورغ میگم نه شوخی میکنم .
بزار تعریف کنم برات ؛ ببین بعد قضیه پیکنیک رابرت دیگه منو مثل قبل دوست نداشت و بهم حرف هایی بدی میزد که لایق یک دختر بچه ده ساله نبود .
بعد یک روزی بهم گفت بیا جهت آشتی بریم پارک اما در واقع اون روز بود که زندگیم به سیاهی کشید به من گفت حق نداری برگردی به خانوادمون ؛ تو رو دادم به یک خانواده ای دیگه با اسم و نام خانوادگی جعلی به نام ماریا سزار اگه دوباره برگردی بهت رحم نمیکنم و میکشت .
و من سال ها در حسرت خانواده بزرگ شدم همیشه به خانواده آلیا قبطه میخوردم و دوست داشتم منم خانواده داشته باشم.
اما دیگه نداشتم از دست داده بودمتون و اونروز بود که به خودم قول دادم وقتی بزرگ شدم بیام و از رابرت انتقامم رو بگیرم .
اما الان میبینم که باز فهمیده من برگشتم و اون نامه های تهدی آمیزی که بهم میاد از طرف اونه اون بهم میفرسته و حتی لباس ها رو هم اون دزدیده بود تا بهونه ای پیدا کنه و قرارداد فسخ کنه .
ولی موفق نشد ؛ اما الان داره با جون عزیزانم تهدیدم میکنه من من نمیخوام کسی رو از دست بدم و دوست ندارم کسی بخاطر من صدمه ببینه بخاطر همین خودکشی کردم .
چون میدونستم کاری میکنه دیگه کسی باورم نکنه شاید تو هم الان باورم نکردی البته برای اینکه باور کنی چند تا مدرک دارم تا باور کنی من مرینت اگراستم .
و وقتی لوکا خودشم فهمید که من خواهرشم بدون خبر دادن به من تار موم رو برد آزمایشگاه و بعد دید 99 درصد مطابقت دارد و من خواهرش هستم.
و بعد ها شد که صدرصد بهم اطمینان کرد .》
آدرین : 《 باور نمیشه واقعا باور نمیشه که پدربزرگ همچین آدمی بوده و ما خبر نداشتیم .
خیلی سخته باورش . 》
مرینت : 《 متاسفم واقعا من متاسفم پس بهتره من برم . 》
آدرین : 《 نه نه نرو لطفا نرو من الان بعد از 15 سال فهمیدم کسی که الان عاشقش شدم عشق اول و چندین ساله منه ؛ درسته باورش برام سخته اما من بهت اطمینان دارم . 》
مرینت : 《 ممنونم آدرین ولی بهتره ازم دور بمونی ممکنه این عشق به تو صدمه بزنه منم دوست دارم عاشقت باشم ولی رابرت نمیزاره.
من دوست ندارم با جون تو و هر کسی که دوسش دارم تهدیدم کنه من دوست ندارم از دستتون بدم میفهمی . 》
آدرین : 《 تو قول بده که دوسم داشته باشی منم قول میدم هیچوقت نزارم دست اون بهت برسه و در این انتقام ات کمک میکنم و کمک میکن همه چی رو اثبات کنی نمیزارم صدمه ببینی .》
مرینت : 《 اما اماا》
که آدرین نزاشت حرف مرینت تموم بشه و رفت بغلش کرد و گفت : 《 هیس جوجه آبی کوچولوی من نگران نباش همه چی درست میشه.
خیلی دلم برات تنگ شده بود .
من خیلی عاشقتم بخاطر همین اون حرف ها رو زدم ازت معذرت میخوام .
لطفا تنهام نزار هیچوقت قول میدی ؟ 》
مرینت یک لبخند کمرنگی میزنه میگه : 《 قول میدم در همه شرایط پیشت باشم و باورت کنم و تو هم قول بده اینکار میکنی . و اینکه میشه کم کم جلو بریم من از حس های که نسبت به تو دارم هنوز مطئمن نیستم . 》
آدرین : 《 مشکلی نیست تا وقتی که مطئمن باشی کاری باهات ندارم دوست دارم دریای من دوست دارم . 》
مرینت بیشتر خودش بغل آدرین جا میکنه و میگه : 《 اولین باره بعد این همه سال کسی میاد حرف های عاشقانه و خوب میزنه.
ممنونم که هستی واقعا به این محبت هات نیاز دارم. 》
بعد آدرین و مرینت جدا میشن و میرن رو شن ها میشنن مرینت سرش میزاره روی شونه آدرین و آدرین شروع به نوازش کردن موهاش میکنه .
و بعدها هر دو شروع به تماشای ستارگان میکنند که مرینت کم کم خوابش میبره آدرین مرینت بر میداره میزاره روی تخت ساحلی و کتشو روش میکشه و میگه : 《 قول میدم تا آخر جونم پات بمونم . و ایندفعه دیگه نمیزارم کسی جدامون کنه . 》
بعد این حرف اش بغل مرینت دراز میکشه و بغلش میکنه و با هم به خواب عمیقی فرو میروند .
و اینجاست که داستان عاشقانه و پر ماجراشون که رابرت نقش اصلی آن است شروع میشود .
......................................................
7380 کاراکتر
خب اول از همه قرار نبود پارت بدم ولی به دیلی اسرار های مکرر دادم و اینکه دورغ گفتم فعلا به پایان 7 الی 17 پارت دیگر مانده .
و اینکه یک اسپویل کوچک بدم این اولین و آخرین بلایی که به سر مرینت میاد نیست بلکه شبیه این حتی خطرناک ترش به سرش میاد . ( خطری نزدیک به مرگ 😂😂 شایدم مرگ آورد باشه ) خب در خماری بمانید و خدانگهدار. 😉😂