جانشین فصل 2 پارت 17 (هیجانی و مهم)

Tony Tony Tony · 1402/06/07 22:06 · خواندن 11 دقیقه

محتوا با ط دسته دار و ه دوچشم آوردم براتون . برید ادامه مطلب . اگه ناراحتی قلبی دارید لطفا پست رو نخونید 

مرینت :

 

 اولش فکر میکردم یه سفر طولانیه . برای همین سر را چند تا سانویچ خریدم که هلاک نشیم . وقتی وارد کافه شدیم , از در مخفی عبور کردیم و سوار قطار شدیم ... اصلا نمیدونم . این کافه چی داره که هر دفعه میایم اینجا آدرین میره توی فکر ... دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و ازش پرسیدم :

  • مرینت : آدرین ! چرا هر دفعه که ما میایم اینجا تو میری توی فکر ؟
  • آدرین : داستان داره ...
  • مرینت : چه داستانی ؟

بعد از توضیح دادن اینکه چهار سال پیش اینجا چه خبر بوده , حسابی حال و هوای آدرین رو درک کردم . اون یه دوست خیلی خوب رو از دست داده بود . میترسید که من رو هم از دست بده . مثل اینکه حرف های آدرین تموم شده بود و منم همون لحظه احساس کردم که قطار در حال ایستادنه . یک ربع گذشته بود و منم فکر کردم که : خدانکنه مشکلی پیش بیاد. یعنی چی شده ؟ که دیدم آدرین از سر جاش بلند شد . گفتم :

  • مرینت : چی شده آدرین ؟ 
  • آدرین : داریم میریم . رسیدیم . 
  • مرینت : آدرین . الآن موقع خوبی برای شوخی نیست ها !!!!
  • زیگی : زن داداش ! ما رسیدیم ایران .نمیخوای باور کنی ؟
  • مرینت : آخه چطور ممکنه ؟
  • آدرین : پس فکر کردی تونی از من خواسته که از دو تا عینک و ساعت محافظت کنم ؟ 

مگه میشه در عرض یه ربع از آمریکا رفت به ایران . من توی راهنمایی وقتی میخواستم پیاده برم مدرسه , با اینکه مدرسه خیلی نزدیک خونمون بود راحت 20 دقیقه طول میکشید . باورش برام خیلی سخت بود ...

 

آدرین :

 

وقتی رسیدیم , مرینت به زور تونست باور کنه که در عرض یه ربع رسیدیم ایران برای همین گفت :

  • مرینت : ای بابا . ساندویچ ها هم حیف شد !
  • آدرین : نترس . یه پیشی شکمو اینجا هست ...
  • مرینت : خدا رحم کنه ...

من چون اونجا رو خوب بلد نبودم , با کمک زیگی وارد شدیم . مرینت وارد محوته پَرتو زا شد . راکتور رو گذاشت اونجا و جاش رو تنظیم کرد . رفتم پیشش . بهم گفت :

  • مرینت : میدونی این کار چقدر خطر ناکه ؟
  • آدرین : از دوباره فعال کردن راکتوری که تنظیم شده منفجر بشه خطر ناک نیست . مگه نه ؟ 
  • مرینت : فعال کردن این راکتور و شکست توی اون میتونه اثرات مخرب تری از بمب هیدروژنی داشته باشه .

( داخل پرانتز بگم که بمب هیدروژنی بمبی بود که آمریکایی ها میخواستن بسازن ولی برای امتیاز گرفتن از شوروی توی جنگ جهانی دوم نساختنش . قدرت تقریبی بمب سه برابر بمبی که توی هیروشیما منفجر شد محاسبه شده . )

  • مرینت ادامه : آدرین . اگه اتفاقی بی افته و حس قهرمان بازیت گل کنه به خدا قسم اگه زنده بمونی خودم میکشمت . مفهوم بود یا دوباره تکرار کنم ؟
  • آدرین : حتما مری جون ! امر . امر شماست !
  • مرینت : خیالم راحت باشه ؟ 
  • آدرین : راحت راحت !

بعد از درست کردن جای راکتور حدود یک کیلومتر از محل پرتوزایی دور شدیم . شروع کردیم به روشن کردن تونل بزرگ شتاب دهنده ذرات ...

مرینت دستگاه رو تنظیم کرد . منم اونجا مثل یه دستیار کار هایی رو که میگفت انجام میدادم :

  • مرینت : مقدار نوترون های پرتابی به راکتور چقدره ؟
  • آدرین : حدود 10 به توان 13 میلیون نوترون در ثانیه . 
  • مرینت : خب تنظیم کن روی 10 به توان 20 میلیون نوترون در ثانیه . محفظه راکتور رو ببند دستگاه پرتوی کاتدی رو هم روشن کن . 
  • آدرین : انجام شد !
  • مرینت : چه پیشی حرف گوش کنی !

یه نیش خندی زدم . 

  • مرینت : خب . اون دکمه قرمز بزرگ ( اه بازم دکمه قرمز ) دکمه استارت عملیاته . بیا بشماریم و باهم فشار بدیم .
  • آدرین : باشه 
  • سه 
  • دو 
  • یک 

ما دکمه رو فشار دادیم . شتاب دهنده شروع به کار کرد .

یک دقیقه تا آغاز پرتوزایی ...

در حال شتاب دادن نوترون ها ...

شروع پرتوی الکترونی کاتدی ...

30 ثانیه تا آغاز پرتوزایی ... 

که یهو صدایی اومد که کاملا رید توی حالم . صدای آژیر خطر بود . 

  • مرینت : وای نه چیشده ؟!؟!؟
  • آدرین : نمیدونم ؟
  • آدرین : مثل اینکه توی تغیر مسیر پرتو به سمت راکتور به مشکل بر خوردیم. پرتو خیلی قویه . داره به سیستم خنک کننده آسیب میزنه اگه همین الآن جلوش رو نگیریم اینجا منفجر میشه . سیستم پرتاب خودکار نوترون ها هم به مشکل بر خورده . 
  • مرینت : باید چی کار کنیم ؟ همش 2 دقیقه وقت داریم . بیشتر از این اینجا منفجر میشه . هممون می میریم . 
  • آدرین : با اون اهرمی که اونجاست , مقدار نوترون های پرتابی رو ثابت نگه دار . مراقب باش . اهرم خیلی شله پس اگه دستت تکون بخوره مقدار تغییر میکنه و دهنمون سرویس میشه . اهرم رو محکم نگه دار . وقتی دیدی که پرتو به سمت راکتور رسید , مقدار نوترون های پرتابی باید دو برابر بشه . پس اهرم رو نصف الآن باید به سمت جلو حرکت بدی . اوکی ؟
  • مرینت : باشه . چی یه لحظه وایستا ببینم ! پرتو چطوری میخواد به سمت راکتور منحرف بشه ؟
  • آدرین : خب ... کار باید دستی انجام بشه . 
  • مرینت : من اجازه نمیدم بری !
  • آدرین : میدونستم ... برای همین سرت رو با اون اهرم گرم کردم . دستت رو از روش برداری هر دوتامون میمیریم . 

چشمای مرینت پر شد ... بایه صدای لرزان گفت :

  • آخه دیونه . میدونی اونجا الآن چقدر خطرناکه . احتمال زنده موندنت اونجا صفره . 
  • آدرین : حداقل تو زنده میمونی ... 

 

مرینت : 

 

بغض گلوم رو پر کرده بود . اصلا نمیدونستم که چی باید بگم . اون جمله رو گفت و رفت . پشت سرش داد زدم آدرین!!!!!!!!!!! ولی اون رفته بود . تنها کسی که میتونست اون رو بهم برگردونه خدا بود . اشک چشمام رو پاک کردم و منتظر موندم تا آدرین پرتو رو منحرف کنه به سمت راکتور . 

 

 آدرین : 

دوان دوان به سمت محل پرتوزایی میرفتم . نمیدونم چرا ولی تمام لحظه های زندگیم از جلوی چشمم داشت رد میشد . قدم به قدمی که بر میداشتم . انگار هرکدوم برام یه سال طول میکشید . یه حسی میگفت که انگار دیگه برگشتی توی کار نیست . حس میکردم انگار بعد از دوسال به اونجا رسیدم 

 

زمان تقریبی انفجار 1 دقیقه 

 

به اونجا رسیدم . محوته خیلی پر سر رو صدا بود . وقتی اونجا بودم احساس میکردم که یه سری سوزن های خیلی ریز به بدم میخورن . اونجا یه منشور بود که پرتوی کاتدی رو به سمت راکتور منحرف میکرد ولی مثل اینکه اون دستگاهی که منشور رو میچرخوند از کار افتاده بود . به سختی وارد شدم . خیلی ترسناک بود . یه نفس عمیق کشیدم .  با هرچی توان توی دستم داشتم شروع کردم به چرخوندن منشور  . دیگه زمانی باقی نمونده . دستگاه خیلی داغ کرده . دارم به سمت راکتور نزدیک میشم. چیزی نمونده! 20 ثانیه دیگه تا انفجار باقی مونده . فقط یکم دیگه مونده بود که من لیزر رو منحرف کنم . لیزر منحرف شد . مرینت دید و اهرم رو کشید که یهو ... 

 

مرینت : 

 

آدرین موفق شده بود . خیلی خوشحال بودم که بلایی سرش نیومنده بود .اهرم رو کشیدم 3 ثانیه مونده بود 

2 ثانیه 

1 ثانیه 

و پریدم دستگاه رو خاموش کردم . همین که دستگاه رو خاموش کردم حاله ای از انرژی از راکتور توی فضا منتشر شد . من محکم پرت شدم به سمت دیوار . یکم سرم گیج رفت . وای خدای من آدرین هنوز اونجا بود . به سختی خودم رو به اونجا رسوندم . آدرین با چشمانی بسته افتاده بود روی زمین .خیلی ترسیده بودم . نگاه هایی هراسان به سمت آدرین داشتم . بدو بدو رفتم و کنارش روی زمین نشتم . خدا خدا میکردم که این دفعه هم خواب باشه . داد زدم : 

  • زیگی !!!!!!!!!! یه کاری کن . 
  • مرینت  ببین ! آدرین هنوز بیهوشه . ضربان قلبش خیلی افت کرده . اگه کاری نکنی ممکنه بمیره . 

چشمانی پر از اشک .هیچ کاری از دستم بر نمیومد . دیگه هیچ چیزی توی زندیگم مهم تر از اون نبود . اولن لحظه چیزی توجه ام رو جلب کرد . یه کفشدوزک . خیلی آروم رفت رو روی یه برد الکتریکی نشت . اون قطعه خیلی برام آشنا بود . اون . اون یه خازن بود . یه ابر خازن ...

 

فلش بک به 5 سال پیش 

 

 ورود آدرین و مرینت به دانشگاه برای اولین بار 

 

 

مرینت : 

 

کلاس ها تموم شده بود . منم توی شهر غریب کسی رو نمیشناختم . من و آدرین بورسیه شده بودیم که از فرانسه بیایم و توی آمریکا درس بخونیم . ام . خیلی جالب نبود . حسابی از دست آدرین خسته شده بودم . همه رفته بودن ولی اون هنوز داشت سر کلاس با استادش بحث میکرد . بعد از نیم ساعت اومد . منم خواستم یه تیکه بندازم بهش :

  • مثلا چی کار کردید اینهمه با قطعات ور رفتین ؟ به چه دردی میخورن اینا ؟

خلیل آروم جوابم رو داد :

  • این قطعه رو میبینی ؟
  • خب ؟
  • گوشیت رو میدی بهم ؟
  • بیا 

اون قطعه دو تا پایه داشت . اون دوتا پایه رو برد داخل سوراخ شارژ گوشیم و بعد از چند ثانیه در آورد . بعد گفت 

  • میشه دستت رو بیاری جلو 

من دستم رو آوردم جلو . اون دوتا پایه رو بهم نزدیک کرد و به دست من زد . یه جرقه کوچیک ولی خیلی تاثیر گذار بود . با تمام بدنم تونستم حس کنم . خیلی عصبانی شدم و گفتم : 

  • دیر که کردی ! اذیتمم هم میکنی !
  • میخواستم بگم همین قطعه خیلی کار انجام میده . ما با این ها جون آدم ها رو نجات میدیم . با همین قطعه دستگاه های شوک قلبی میشه ساخت که جون آدم ها رو نجات میدیم ...

 

بازگشت به زمان حال .

 

مرینت : 

 

 آره . آره . اون یه ابر خازن بود . خیلی هول به زیگی گفتم :

  • مرینت : زز.زززیگیییی . اوون ابر خازن . 
  • زیگی : آفرین دختر ! اون میتونه الآن خیلی کمک کنه . برو بیارش .

یه نفس عمیق کشیدم . بدو بدو رفتم به سمت اون برد الیکتریکی . محکم کندمش . تمام توانم رو به کار گرفتم . محکم برد رو میکوبیدم زمین تا خازن ازش جدا بشه . برد محکمی بود . با هر ضربه ای که به زمین میزدم , چشمام پر تر و پر تر از اشک میشد . عصبانی بودم . نا امید بودم . شکست خورده بودم ولی انگار هنوز یه راه مونده . با فریاد آخرین ضربه رو به زمین زدم . بالاخره اون خازن جدا شد 

  • زیگی : مرینت بجنب قلب آدرین وایستاد 
  • مرینت : ( با صدای در حال گریه ) خب لعنتی بگو چیکار کنم ...
  • زیگی : یه پارچه ای چیزی بردار . بدو . وقت نداریم .

لباس آستین بلندی که همیشه میپوشم و آستین هاش رو بالا میدم تنم بود . لباسم رو درآوردم . میخواستم پارش کنم . دیگه توانی توی دستام نبود . بغض توی گلوم ترکیده بود . به سختی , با آه و فریاد لباسم رو پاره کردم . 

  • زیگی : حالا باید اون دوتا پایه رو به برق شهری وصل کنی . با پارچه پایه ها رو بگیر دستت که سالم بمونی و برق خودت رو نگیره . حواست باشه بیشتر از 5 ثانیه نگه نداری . اون قسمت برق 220 ولت داره .سیم هاش رو پاره کن . میتونی ازش استفاده کنی . 

دیگه هیچ جونی برام نمونده بود . ترس از دست دادن آدرین مثل ترس از مرگ خودم بالای سرم سایه کرده بود . اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم . سیم ها رو پیدا کردم و یکی یکی با دندون هام پاره کردم . سیم های مسی با روکش های پلاستیکی . واقعا نمیدونستم چطوری جون سالم به در بردم . پایه های اون خازن رو به اون سیم ها زدم. و شمردم :

یک 

دو

سه 

چهار 

پنچ

رفتم به سمت آدرین . پایه ها رو به هم نزدیک کردم و چسبوندم به سینه آدرین . بدن آدرین حدود 20 سانت به هوا پرید و دوباره افتاد زمین . دوباره تکرار کردم و هردفعه ترسم از اینکه این که آدرین رو از دست بدم بیشتر میشد . این بار , ششم بود .دیگه واقعا نا امید شدم . با گریه گفتم :

  • آدرین . التماست میکنم . تو رو خدا بلند شو . من به جز تو کسی رو ندارم . بلند شو ... 

اومدم برای بار آخر به آدرین شوک بدم . رفتم به سمت سیم ها . گفتم من نباید نا امید باشم . باید برای آدرین بجنگم . خازن رو شارژ کردم . برگشتم پیش آدرین . بهش شوک دادم . دوباره بلند شدم . بازم بهش شوک دادم . دوباره . خازن شارژ شده بود . رفتم به سمت آدرین . با عصبانیت خازن رو به سمت سینه از نزدیک میکردم که ...

دیدم چشم های آدرین باز شد 

  • آدرین : اینجا چه خبره ؟

گریه کنان آدرین رو بغل کردم . صدای آه و ناله ام کل اونجا رو پر کرده بود . 

  • آدرین : مرینت چی شده ؟
  • زیگی : تو بیهوش شدی قلب وایستاد . مرینت به توش شوک قلب داد تا بتونه برتگردونه 

توی اون لحظه که من اون رو بغل کرده بودم , دیدم آدرین هم با حس تعجب و ترس من رو گرفته و داره به خودش فشار میده . قلبم آروم شد گفتم :

  • حالا بی حساب شدیم ... 

بعد از دیدن این که آدرین برگشت . واقعا انگار یه مسئولیت بزرگی از روی دوشم برداشته شده بود . اونقدر حالم بد بود , که چشمام سیاهی رفت و افتادم بغل آدرین . همونجا خوابم برد . اصلا نفهمیدم کی خوابیدم .

 

موسیقی متن این پارت :
 

 

دوستان اگه زجر دیدید  لطفا حلال کنید . لایک و کامنت یادتون نره . منتظر فحش هاتون هستم