𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞ˢ²
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟔❥
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐫𝐨𝐬𝐞
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟔❥
━━━━━━༺🖤༻ ━━━━━━
:Merinette
بعد از خوردن صبحونه از روی میز بلند شدم و لیوان سفید رنگی رو از داخل کابینت برداشتم، و بعد کتری برقی رو خاموش کردم و کمی آب جوش داخلش ریختم و کتری رو سر جاش گذاشتم، از روی میز آشپزخونه یه بسته پودر نسکافه برداشتم و داخلش ریختم، نگاهی به آدرین کردم و گفتم :
_قاشق کوچیک کجا دارید؟
برگشت و نگاهی بهم کرد و گفت :
_نمیدونم، داخل کشو ها رو برگرد، احتمالا داخل یکی از کشو هاست
هوفی کشیدم و به سمت کشو های کابینت رفتم، آروم هر کشو رو باز کردم؛
به سمت کشوی چهارم رفتم و بازش کردم، پر از قاشق و چنگال بود، قاشق کوچیک چوبی ای نظرم رو جلب کرده بود رو برداشتم و داخل لیوان گذاشتم و شروع به هم، نسکافه ی داخل لیوان کردم.
بعد از هم زدن نسکافه اومدم و روی میز نشستم و کمی ازش رو خوردم و گفتم :
_زخمت بهتره؟
_آدرینا اگه سیر شدی برو با عروسک هات بازی کن.
آدرینا نگاهی بهم کرد و گفت :
_مرینت تو ام میای؟
لبخندی زدم و گفتم :
_تو برو منم میام
و بعد از روی صندلی بلند شد و رفت روی مبل پذیرایی نشست، مقدار دیگه از نسکافه رو خوردم و گفتم :
_خب، زخمت چطوره
نگاهی بهم کرد و گفت :
_بهتره، ولی هنوزم درد داره
دوباره کمی از نسکافه رو خوردم و گفتم :
_خب پس باید بازم پانسمان بشه
چشم غره ای بهم رفت و گفت :
_چرا؟
لبخندی زدم و گفتم :
_چون اگه نشه عفونت میکنه، بعد هم باید جراحی شه، راستی اون وسایل پزشکی مال خودت بود؟
_نه مال زنم بود، اونم مثل تو دکتر بود، اوکی
از جام بلند شدم و لیوان نسکافه رو کنار گذاشتم و گفتم :
_باشه، میخوام برم حموم، حوله کجا هست
نگاهی بهم کرد و گفت :
_کنار حموم یه کمد طوسی هست، داخلش حوله و... هست، برو بردار
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
حوله رو دور خودم پیچوندم و از حموم بیرون اومدم، به سمت طبقه ی بالا رفتم، وارد اتاق شدم که آدرین داخل تراس بود، نگاهی بهم کرد و گفت :
_زخمم رو شستشو نمیدی
چشم غره ای رفتم و گفتم :
_اولن، لباس تنم نیست، دومن یه حمومی برو تنت تمیز شه، بو خون میدی
نگاهی بهم کرد و از روی تخت بلند شد و به سمت حموم رفت، با رفتنش از اتاق چند ثانیه بعد از منم به سمت طبقه ی پایین رفتم، نگاهی بهش کردم، داشت حوله از داخل کمد بر میداشت، بدون توجه بهش وارد آشپزخونه شدم و لیولن شیشه ای رو از داخل کابینت برداشتم و به سمت یخچال رفتم و درش رو باز کردم، بطری آب رو برداشتم و ی اب داخل لیوان ریختم و کمی خوردمش.
لباس رو پوشیدم و بدون خشک کردن موهام از اتاق بیرون اومدم، نگاهی به اتاقی که رو به روی اتاق بود کردم
نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم، آروم به سمت اتاق قدم برداشتم، و دستگیره ی در رو آروم پایین کشیدم و در رو باز کردم، نگاهی به اتاق کردم، اتاق لوکس و مدرنی بود
دیوار های سفیدی داشت که داخلش رگه های طلایی بود، و به میز چوبی طوسی رنگ که روش لپ تاپ سفیدی بود و کتابخونه ی چوبی که داخلش پر از کتاب های مختلف بود، به سمت کتابخونه رفتم ، نگاهی به کتاب ها انداختم، بیشترشون عاشقانه و رمانتیک بودن، به سمت میز رفتم و روی صندلی نشستم، دستی روی میز کشیدم، کشو های میز رو باز کردم، پر از خودکار ها و دفتر و دفترچه ها و روان نویس های مختلف بود ، کشوی سوم رو باز کردم، قاب عکسی داخلش بود که بر عکس شده بود، دستم رو به سمت قاب عکس بردم و برش داشتم و برگردون دمش، با دیدن عکس آدرین و دختری با موهای سورمه ای با لباس عروسی در آغوش هم، حس حسودی دخترونگی داخل فوران کرد، و ناگهان اشکی روی شیشه ی قاب افتاد
قاب عکس رو روی میز گذاشتم و اشکام رو پاک کردم، نگاهی به دفترچه ی مشکی رنگ کردم، برداشتم و بازش کردم، پر از جملات عاشقانه بود، اون، اون حتی درباره ی موهاش و چشماش هم حمله نوشته بود، با صدای آدرینا به خودم اومدم :
_مرینت، کجایی؟ مگه نگفتی میای بازی کنیم.
تند اشکام رو پاک کردم و گفتم :
_الان میام عزیزم.
دفترچه رو بستم و تند داخل کشو گذاشتم و قاب عکس هم روش، از تاق خارج شدم و درش رو آروم بستم و پایین اومدم، که آدرینا بدو بدو سمتم و گفت :
_کجا بودی مرینت، مگه قرار نبود بیای بازی کنیم
خم شدم و دستی روی سرش کشیدم و گفت :
_چرا، ببخشید داشتم موهام رو خشک میکردم
دستی روی صورتم کشید و گفت :
_خب چرا توی چشمات قرمزه
لبخند مصنوعی زدم و گفتم :
_شامپو رفته بود توی چشمام، همین ، حالا بیا بریم بازی کنیم
به سمتش رفتم و شروع به بازی کردن باهاش کردم.
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
با شنیدن صدای آدرین از جام بلند شدم و به آدرینا گفتم :
_به نظرم بسه دیگه بازی کردن، بهتره بری توی تلویزیون فیلم یا انیمیشن ببینی
_به نظرم بسه دیگه بازی کردن، بهتره بری توی تلویزیون فیلم یا انیمیشن ببینی
و بعد بدون توجه به حرفش به سمت طبقه ی بالا رفتم، به سمت اتاق رفتم، آدرین مشغول خشک کردن موهاش با حوله بود، برگشت و نگاهی بهم کرد و گفت :
_میشه زخمم رو بشوری حالا؟
نگاه بی معنی بهش کردم و گفتم :
_برو رو تخت بخواب
لبخندی زد و رفت روی تخت دراز کشید، بی تفاوت به سمت تخت رفتم و مشغول شستشوی زخمش شدم، بعد از انجام دادن کارم، از جا بلند شدم و داشتم از اتاق بیرون میرفتم که صدایی گفت :
_مرینت، میشه صبر کنی؟
برگشتم و نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_بله
از جاش بلند شد و سمتم اومد و گفت :
_مرینت، یه خواسته ای ازت دارم، میدونم شاید براتون عجیب باشه، ولی من بهت علاقه مند شدم، تو خیلی خاص و مهربون و دلسوز و بی نظیری، در طول این همه سالی که گذروندم، با خودم میگفتم که دیگه قرار نیست عاشق بشم، ولی تا اینکه تو رو دیدم، درسته اولین ملاقتمون زیاد خوب پیش نرفت، ولی من ازت خوشم اومده و همینطور آدرینا؛ با من ازدواج میکنی؟
با شنیدن حرفاش مثل یه بمب ساعتی ممکن بود که هر دقیقه بترکم.
پایان این پارت.
این داستان ادامه دارد....✎
♡♡♡♡♡
خب دوستان عزیز امیدوارم که از این پارت هم خوشتون اومده باشه، و داریم به اواخر داستان میرسیم، و به نظرتون چه اتفاقاتی در راهه؟
20 لایک تا پارت بعد...