Rise of darkness: unknown

Witch Witch Witch · 1402/06/07 00:06 · خواندن 3 دقیقه

آلیا وارد اتاقی بزرگ و با شکوه شد 
بزرگ ترین و با شکوه ترین  اتاقی که در عمرش دیده بود

نگاه او به چهره ی پسری با موهای شیرشکری و طلایی برخورد ، پسر که‌از پشت آیینه با چشمان زمردی و تحریک کننده‌اش به او چشم دوخته بود 
درحالی که زیبایی چهره اش را پشت ماسکی سفید پنهان کرده بود 
آلیا قدم های درون سندل اش را به سوی جلو برداشت 
آدرین آگرست با نگرانی پتویی را روی موهاو بخشی از صورت خود کشید و با هرقدم آلیا یک قدم عقب می‌رفت ؛ 
آلیا مرموزانه جلو می‌آمد 
فکرهای زیادی در ذهن آدرین جولان میکرد ، اگر آلیا متوجه ی شخصیت گیوم شده باشد چه ؟ 
آلیا در لباسی سرخ آبی که از بالای سینه اش تا مچ پایش ادامه داشت ، با پارچه های اضافی و ردا مانندی به رنگ قرمز خود را آراسته کرده بود 
او با چشمان قهوه ای اش خیره در چشمان آدرین جلو می آمد 
آلیا مسحورانه جلو می آمد 

او مدت ها پیش متوجه ی هویت آدرین و حالا عاشق او شده بود و هوای بوسه ای داغ در سر داشت ؟

 

 مسخره به نظر می‌رسید، آدرین با حراس سرش را تکان داد و این فکر را از سرش پراند
سپس سعی کرد صدایش را کلفت و گرفته تر از حالت معمول کند « اینجا چیکار می‌کنی ؟»
آلیا با حالتی معترضانه ایستاد و دستانش را در هوا تکان داد ،  آلیا و انعکاسش در آیینه همزمان باهم غرولند میکردند « هی آدرین آگرست ، من نه تورو میشناسم نه چیزی درموردت بیشتر از این می‌دونم من مرینت کشته مردته ، پس یکم بیشتر بهش توجه کن از اینکه دوستم رو تنها و ناراحت میبینم خسته شدم ، مثلا یه بوسه ای چیزی خجالتم بد نیستا  »
آلیا با تعجب به گونه های گل انداخته ی آدرین چشم دوخت و متوجه ی حقایق شد « ت.ت.تو نمی‌دونستی مرینت دوستت داره؟»
آدرین سرش را به نشانه پاسخ خیر بی صدا تکان داد 
آلیا خشکش زد و لبخندی از سر شرمساری و خرابکاری سر داد ، او بابت اینکه زودتر از مرینت این حرف هارا به آدرین زده ناراحت بود 
اما کم مانده بود از شدت خنده پخش بر زمین شود 
الیا به آرامی دهان گشود «ب.ب‌.ببخشید آقای اگرست ...ح.حتما دوست داشتی اول از خودش بشنوی » سپس از اتاق دوان دوان به سمت درگاه رفت و درب را گشود ، ناگهان سرش را به سمت آدرین بازگرداند « یه سوال .. توهم دوستش داری ؟ » 
آدرین متعجب از کارهای آلیا زیر خنده زد ، خنده ای دروغین و پر اندوه ، خنده ای که بر گوشه ی قلبش سنگینی می‌کرد ، آیا باید احساسات قبلی اش را درمورد مرینت بر زبان می‌آورد ؟ او باید آلیا را نیز مانند خود فریب میداد ؟ 
ناگهان آلیا بدون صبر برای دریافت پاسخ از اتاق خارج شد و به سمت اتاق مرینت رفت 



مدت ها بعد در باغ کوچک ، خانواده ای عزیز درکنار هم می‌خندیدند ، آلیا با صدای بلند بشقابی پنکیک در دست داشت و فرار میکرد « هی مرینت تو بعدا هم میتونی پنکیک بخوری » 
مرینت پشت سر آلیا ، در حالی که دامن سبزرنگ لباسش را بالا نگه داشته بود می‌دوید و آلیا را تعقیب میکرد 
آقای گابریل لبخند زد « آلیا تو همیشه میتونی برای خوردن پنیک بیای »
اما در این میان ، پسری با موهای شیرشکری یا طلایی نسبتا بلندش ، در خلسه ای از سکوت به فکر فرو رفته بود 
او از فکر احساساتی که در قلب داشت ، رنجور و متعجب مانده بود ، قلب آدرین متعلق به که بود ؟



این یه پارت بسیار کوتاه بود 
ولی احتمالا خیلی زود یه پارت دیگه میدم و بعد 
بوم ، وارد جاهای هیجان انگیز رمان میشیم 

جایی که تاریکی برمی‌خیزد