جانشین فصل 2 پارت 16
سلام دوستان اومدم با یه پارت طولانی و فلش بک
مرینت :
فردای اون روز , وقتی من بیدار شدم , آدرین هنوز خواب بود . مثل اینکه آدرین واقعا شبیه پیشیه . مثل پیشی ها سرش رو تکیه داده بود به سر من . دلم نمیخواست بیدار بشم . اصلا دلم نمیخواست . ولی خب مجبور بودم. چون نینو داشت میرفت سر کار . ما هم بیشتر از این نمیتونستیم خونشون بمونیم پس آدرین رو صدا زدم :
- پیشی ! پیشی بیدار شو !
- آدرین : مری بزار بخوابم .
- مرینت : پیشی خونه خودمون نیستیم ها . بلند شو نینو میخواد بره سر کار !
- آدرین : باشه . تو برو منم الآن میام
- مرینت : چطوری برم ؟ تو بغلت گیر افتادم !
یه لحظه بیدار شد . دیشب مثل اینکه خیلی بهش خوش گذشته بود . سریع از رو تخت بلند شد . خیلی خجالت زده شد و گفت :
- اه ام . خب من برم دستشویی .
بعد رفت دستشویی . منم رفتم تو حال . آلیا و نینو سر میز نشسته بودن و داشتن صبحانه میخوردن . رفتم و نشستم پشت میز :
- نینو و آلیا : صبح بخیر !
- مرینت : سلام به رفیق های گلم !
- آلیا : دیشب چطور بود ؟ خیلی مثل اینکه خوش گذشته ها !
- مرینت : هی آلیا ! من که تورو میشناسم ...
- آدرین : صبح بخیر .
- مرینت : صبح بخیر پیشی !
- آدرین : دیگه جلوی همه نگو که . خجالت میکشم !
- مرینت : بزار همه بدونن تو پیشی من هستی . چی میشه مگه ؟
- نینو : بحث رو بزارید برای بعدا صبحونه رو بخورید که خیلی کار داریم .
بعد از صبحانه , نینو با آدرین رفتن که پنچری لاستیک های ماشین رو درست کنن . بعد از درست کردنشون , آدرین نینو رو برد رسوند سر نیروگاه و برگشت که من رو هم ببره ...
آدرین :
وقتی برگشتم مرینت پشت دم در منتظر بود . آلیا رو بغل کرد و ازش خداحافظی کرد . منم ازش خواستم که از نینو بابت دیشب تشکر کنه . مرینت خیلی اصرار میکرد که وقتی بچه به دنیا اومد , سریع خبرش کنه . آلیا هم میگفت : به تو خبر ندم به کی خبر بدم ؟ . خلاصه خداحافظی کردیم و مرینت اومد سوار شد و برگشتیم به خونه . باید بریم سراغ ادامه راکتور . من فکر میکردم که کارمون تقریبا تمومه ولی ...
- مرینت : آدرین یه چیزی رو باید بهت بگم .
- آدرین : چیه ؟
- مرینت : باید این نقشه رو ببینی :
- آدرین : این مگه نقشه راکتور نیست ؟
- مرینت : آره . این نقشه راکتور از بالا هست اون 6 ضلعی های گوشه شکل آمتیست ها هستن که مثل یه منشور نور رو مشکنن و مسیرش رو عوض میکنن .
- آدرین : خب ؟
- مرینت : این آمتیست ها خیلی قوی هستن . یعنی میتونن پرتو رو بشکنن . ما این پرتو رو احتیاج داریم برای جوش هسته ای . وقتی اورانیم که وسط شکل به شکل دایره باشه نابود میشه و به ذرات دیگه تقسیم میشه توی مسیر پرت شدن به سمت دیواره های راکتور به اون پرتو برخورد میکنه و توی اون قسمتی که سیاه کردم ذرات به هم برمیگردن . جوش هسته ای اتفاق می افته و اورانیم دوباره درست میشه و به سمت جای قبلیش حرکت میکنه .
- آدرین : راستش درباره اون پرتو بهم چیزی نگفتی .
- مرینت : خب من فکر میکردم شاید تا زمانی که بلور های رو به دست میاریم یه راهی برای پرتو هم پیدا کنم ولی خب ... ببین . اگه ما بتونیم پرتو رو گیر بندازیم ... بزار با مثال ساده بگم . تو دو تا آینه داری . درسته ؟
- خب ؟
- اگه بتونی نور رو گیر بندازی بین دوتا آینه که هی بازتاب بشه چه اتفاقی میافته ؟
- دیگه به لامپ احتیاجی نداریم
- دقیقا . لامپ میتونه بره کنار و نور هی بین دوتا آینه بازتاب بشه . دیگه نیازی به روشن بودن لامپ نیست . همین کا رو هم با راکتور کردم . پرتو هی از داخل آمتیست ها رد میشه و به جای اولش میرسه . زمانی که به سرجای اولش رسید دیگه لازم نیست که پرتو به صورت دستی وارد بشه . خودش هی داخل راکتور میچرخه . بدون اینکه تو بهش انرژی بدی . از فرایند پرتو زایی و جوش هسته ای اونقدر انرژی تولید میشه که حتی برای لباس اضافه هم هست .
- آدرین : مشکل چیه ؟
- مرینت : برای شروع واکنش زنجیره ای به یه دستگاه شتاب دهنده ذرات احتیاج داریم . ساختنش حدود 3 سال برای ما زمان میبره .
- آدرین : روز اول چی گفتم بهت ؟
- مرینت : خب حرف های زیادی زدی . من یادم نمیاد .
- آدرین : گفتم هرچی لازم داشتی به من بگو . وسایلت رو جمع کن . راکتور رو آماده کن که حسابی کار داریم .
- مرینت : کجا میخوایم بریم ؟
- زیگی : زن داداش . تا حالا آسیا رفتی ؟
- مرینت : نه .
- آدرین : خب این دفعه قراره بریم .
- مرینت : کدوم کشور ؟ برای چی ؟
- آدرین : میخوام ببرمت ایران . توی بزرگ ترین تونل شتاب دهنده ذرات .
- مرینت : چی ؟؟؟؟!؟!؟!؟!؟!؟
- زیگی : الآن موقع این حرف ها نیست . وقت نداریم . اینجا . ویلای استارک هم دیگه امن نیست . شما از ویلا اومدید بیرون . ممکنه الآن دنبالتون باشن . بجنبید . تنها شانسی هم که داشته باشیم برای روشن کردن راکتور , امروزه . سریع باشید .
وسلیه هامون رو جمع کردیم . مرینت راکتور رو آماده کرد . بلور ها رو چید داخل راکتور . منم زره رو برداشتم و خیلی سریع راه افتادیم . توی راه من دستکش رو باز کردم . 3 ماه پیش اتفاق های خوبی اینجا نیفتاد . توی این سه ماه از قابلیت های عینک خوب استفاده کردم و یاد گرفته بودم . خیلی تو استفاده از عینک ماهر شده بودم . سریع محیط رو برسی کردم :
- آدرین : زیگی . استارک لنز فعال
- زیگی : درحال جست و جو . امن
- آدرین : زیگی . استارک X جستو برای اسلحه
- زیگی : فردی با اسلحه یافت نشد
- آدرین : آزاد سازی پهباد .
- زیگی : تهدیدی شناسایی نشد . برید عشق کنیم .
- مرینت : آفرین پیشی . یاد گرفتی ها
- آدرین : پس چی فکرکردی؟ دست کمم نگیر ...
پشت اون لبخندی که به مرینت داشتم یه دل هراسان و ترسیده داشتم . هنوزهم خوف اون اتفاق توی دلم بود و به سختی خودم رو قانع کردم که دوباره مرینت رو به اینجا بیارم . به سختی از میون جمعیت عبور کردیم و سریع وارد کافه شدیم . بدو بدو وارد کافه شدیم . در مخفی رو باز کردیم . سریع بدون فوت وقت قطار رو احضار کردم و سوارش شدیم . یاد اون روزی افتادم که با تونی برای اولین بار سوار این قطار شدیم ...
فلش بک به 4 سال پیش
15 ژولای 2015
محل اتفاق . قطار مغناطیسی انتقام جویان . به طرف دستگاه شتاب دهنده ذرات در ایران .
با ذوق و شوق پشت سر تونی استارک سوار قطار شدم . وای . چقدر مدرن . چقدر زیبا . نشستم رو صندلی روبه روی آقای استارک . اون شروع به صحبت کرد :
- تونی : خب بچه بیا بشین اینجا میخوام درباره زندگیم برات صحبت کنم .
خیلی ذوق زده شدم . سریع نشستم روبه روش و گوش کردم به صحبت هاش ...
- تونی : من . تو دبیرستان که بودم انگار هدفم رو پیدا کرده بودم . دیگه میدونستم که قراره چی کار کنم . پدرم . هاوارد استارک . اون به من کمک بزرگی کرد . اون با طراحی راکتور قوسی زندگی من رو نجات داد . من تو سن 35 سالگی رهبری بخش صنایع اسلحه استارک رو به عهده داشتم . پدرم رفته بود . اون از میون ما رفته بود . با اینکه چهره ام هیچ وقت چیزی رو نشون نمیده ولی توی قلبم داغ دارم . اون روز مثل همیشه یه موشک جدید طراحی کردم . بعد از دوسال ساختش تموم شد . با ارتش آمریکا توی صحرا برای نشون دادن موشک رفته بودیم . اون ها قدرت موشک رو دیدن و بهم سفارش چند تا از این موشک ها رو دادن . شاید اون روز اگه من اونجا نمیرفتم کل زندگیم عوض میشد . کل زندیگم . موقع برگشتن . توی صحرا بهم حمله شد . ماشین ما آسیب دید . همه محافظ هام مردن . من توی اون حمله یه عالمه ترکش خورم . از اون عجیب تر این بود که با موشک هایی که خودم میسازم بهم حمله شده بود . من بیهوش توی صحرا افتادم . وقتی به هوش اومدم توی یه غار بودم . یه لوله برای تنفسم از بینیم تا ریه ام رفته بود پایین . حسابی حالم خراب بود . پیش خودم گفتم که بد تر از این نمیشه ولی وقتی یه سنگینی رو روی سینه ام احساس کردم حسابی فکرم خراب شد . برای اینکه ترکش ها توی قلبم نرن , اونا یه آهن ربای الکترومغناطیسی توی سینه ام گذاشته بودن که ترکش ها رو جذب کنه .اون رو به یه باتری ماشین وصل کرده بودن . تمام این کار ها رو یه گروگان دیگه مثل من انجام داده بود . اون دوست خیلی خوبی بود . کسایی که من رو گروگان گرفته بودن , از من یه موشک میخواستن . یه موشک جدید که قدرت خیلی زیادی داشته باشه . اون دستگاه روی سینه ام سنگینی میکرد . یاد پدرم افتادم . اون روز مثل یه معجزه بود . بدون داشتن نقشه ای . بدون داشتن مدلی . انگار نقشه توی ذهنم بود . اون روز, روز تولد آرک راکتور بود . راکتوری که کل زندگیم رو تغیر داد . با امکاناتی که توی غار بود . با پالادیم توی موشک ها . راکتوری که پدرم توی 120 متر فضا درست کرده بود , من توی 12 سانتی متر درست کردم . بعد از دیدن انرژی شگفت انگیزی که اون راکتور تولید میکرد , یه نقشه فرار به ذهنمون رسید . راکتوری که توی سینه من بود میتونست یه ربات رو روشن نگه داره . رباتی که خودم بخوام کنترلش کنم . رباتی به نام مرد آهنی . اون روز من به کمک اون گروگان شروع کردم به ساختن زره آهنی . اونقدر ما رو زیر نظر داشتن که یه بار کم مونده بود اون گروگان رو بکشن .اونا از ما یه کابوس برای دشمنشون میخواستن ولی ما یه کابوس برای خودشون میساختیم . بعد از تموم شدن کار زره آهنی مارک 1 , اون رو آماده کردیم . اونا فهمیده بودن که ما داریم یه چیزی رو ازشون قایم میکنیم . پس اومدن دنبالمون . جنگ سختی صورت گرفت . من کاملا ضد گلوگه بودم ولی اون دوستم هیچ دفاعی نداشت . اون برای اینکه برای من زمان بخره خودش رو فدا کرد . من بعد از اینکه خسارت قابل توجهی به موشک هایی که ازم خریده بودن زدم از پرواز یک بار مصرف لباس استفاده کردم و یه جایی توی بیابون سقوط کردم . محافظام من رو پیدا کردن . از اون روز به بعد من همیشه ذهنم سر این درگیر بود . من با ساختن صلاح های نظامی و دادنشون دست افراد اشتباه باعث نابودی زندگی ها شدم . من فقط 3 هفته توی اون وضعیت بودم . من یه کس و کاری داشتم که بیان نجاتم بدن . ولی مردم بی گناه چی . از اون روز به بعد تصمیم گرفتم که بخش صنایع اسلحه استارک رو تعطیل کنم و بشم کس و کار کسایی که هیچ پشتوانه ای ندارن . من مارک 3 رو طراحی کردم . یه چیز بهتر از قبل .با اون خودم رو به دنیا معرفی کردم . شدم مرد آهنی . بعد از یه مدت دیگه راکتور آرک نمیتونست سم پالادیمی که داخل خونم بود رو جذب کنه. من داشتم می مردم . باید یه چیز قوی تر طراحی میکردم . پس من یه عنصر جدید ساختم . عنصری که قدرت خیلی زیادی داشت و من رو نجات داد . باعث شد که بتونم از قدرت اضافی زیادش استفاده کنم و زره های قدرتمند تری از قبل بسازم . من نیویورک رو از دست لوکی نجات دادم . میدونی این همه حرف زدم برای چی ؟
- آدرین : راستش نه
- تونی : هر وقت که حس کردی چیزی رو از دست دادی به چیز های جدید فکر کن ... وقتی که اون دستگاه بزرگ رو برای اولین بار توی سینه ام دیدم گفتم خدایا . دیگه تمومه . زندگیم از دست رفت . ولی وقتی خدا چیزی رو ازت میگیره , بدون چیز بهتری بهت میده . من اگه اون روز رو به معرفی موشک نمیرفتم شاید الآن انتقام جویانی وجود نداشت . کل زمین برده لوکی شده بودن و ما الآن اینجا نبودیم .میخوام این رو بهت بگم . اگه چیزی رو از دست دادی نگران نباش ...
زره آهنی مارک 1
زره آهنی مارک 2
زره آهنی مارک 3
خب دوستان اومیداوارم خوشتون اومده باشه . پارت بعدی خیلی هیجانیه پس سعی کنید اصلا پارت بعدی رو از دست ندید