❣️عشق جادویی ❣️p4

💗Fatemeh 💗 💗Fatemeh 💗 💗Fatemeh 💗 · 1402/06/06 00:22 · خواندن 2 دقیقه

سلام 

برو ادامه

مرینت و ادرین تا نمیه شب رقصیدند و بعد به بالکن قصر رفتند کلی حرف زدند و بعد رفتند به اتاقاشون ادرین میخواست به مرینت چیزی بگه که مرینت در اتاقشو بست و رفت داخل اتاقش. 

وقتی وارت اتاقش شد دید که لوکا با یه لباس گرون قیمت نشسته روی یکی از صندلی های اتاقش و جیغ زد لوکا گفت: 

لوکا:چرا جیغ میزنی؟ 

مرینت:تو اینجا چیکار میکنی؟ 

لوکا:وا یعنی توی یکی از اتاقای قصر خودم نمیتونم برم؟ 

مرینت:قصرخودت؟ 

لوکا:اره

مرینت:چطوری؟ 

لوکا: میخوای بدونی

مرینت:اره

لوکا:باشه

سالها پیش در قلمروی ماه دو پسر به دنیا آمد نام یکی از آنهاتام و دیگری ادواردتام دو دقیقه از ادوارد بزرگتر بود و قرار بود اون به عنوان پادشاه تاج گذاری کنه والی ادوارد میخواست خودش پادشاه بشه واسه ی همین در روز تاج گذاریه برادرش گفت که میخواد شاه بشه میدونی جوابش چی بود؟ نه نمیدونی اونو از قصر بیرون کردن و اون رفت به روستا و با یه دختر زیبای روستایی ازدواج کرد یک سال بعد از ازدواجش میگذشت که صاحب یه پسر شد که اون پسر وقتی دوسالش بود پدرش رو ازدست داد مادرش داستان زندگی پدرش رو بهش گفت و اون تصمیم به انتقام گرفت در سن هفت سالگی وارد قصر شد و با پرنسس دوست شد و الان قراره با پرنسس ازدواج کنه و اون پسر پادشاه بشه. 

مرینت:من قرار نیست با تو ازدواج کنم. 

لوکا:چرا هست اگه نکنی ادرین میمیره. 

مرینت:چرا اینجوری میکنی. 

لوکا:چون تاج تختمو میخوام. 

مرینت:نه من با تو ازدواج  نمی کنم. 

لوکا:انگار یه نفر خیلی دوست داره عشقش بمیره چه غم انگیز. 

مرینت:نه نمیخوام. 

لوکا: پس با من ازدواج میکنی. 

مرینت: باشه 😞😞😞😞

و لوکا از اتاق میره بیرون مرینت هم فردا صبح همه چیزو برای جشن آماده میکنه تا شب جشن شروع بشه. 

شب میشه و زمان جشن میرسه و زمانی که مرینت باید بله رو میگفت یهو... 

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

دخواستی داشتین بگین

برای پارت بعد: 

25لایک 

35کامنت 

خداحافظ